دست از طلب ندارم تا کام من برآید
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بنمای رو که جانها گردد فدایِ رویت
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
هر قوم راست راهی، شاهی و قبلهگاهی
ماییم و درگهِ تو تا جان ز تن برآید
از کوی خویش بفرست سوی امیدواران
بویی چو بوی رحمان کآن از یمن برآید
بگشای تُربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
یاران به حقِّ مهدی گویید ذکر خیرش
هر جا که «فیض» نامش در انجمن برآید
فیض کاشانی
شهد عبادت
یا ربّ بریز شهد عبادت به کام ما
ما را ز ما مگیر به وقت قیام ما
تکبیر چون کنیم، مجالِ سِویٰ مده
در دیدهی بصیرتِ والا مقام ما
ابلیس را به بَسْمَلَهْ بِسْمِلْ کن و بریزــ
ز أُمُّ ٱلْکتاب، جامِ طهوری به کامِ ما
وقتِ رکوع، مستی ما را زیاده کن
در سجده ساز ذروهی اعلی مقام ما
وقت قنوت، ذرّهای از ما به ما مَمان
خود گوی و خود شنو ز لبِ ما پیامِ ما
در لُجِّهی شهود شهادت غریق کن
از ما بگیر مائی ما در سلام ما
هستی ز هر تمام، خدایا تمامتر
شاید اگر تمام کنی ناتمام ما
«فیض» است و ذوقِ بندگی و عشق و معرفت
خالی مباد یکدم از این شهدْ کامِ ما
فیض کاشانی