دردا که گشت با من بیگانه یار جانی

 

دردا که گشت با من، بیگانه یارِ جانی

با دستِ خود مرا کُشت، لب تشنه در جوانی

 

من از نفَس فتادم، بر خاک رُخ نهادم

او می‌زند به مرگم لبخندِ شادمانی

 

ای بلبلان بنالید، ای لاله‌ها بریزید

شد باغبان دل را، گلزارِ جان، خزانی

 

غم‌ها به دل نهفتم، دردم به کس نگفتم

بُردم به گور با خود صد غُصّه‌ی نهانی

 

لب تشنه‌ام ثوابی، ای أُمِّ فَضْلْ آبی

بِٱلله که این نباشد پاداشِ مهربانی

 

بر دیده‌ام ستاره، در سینه‌ام شراره

با قلبِ پاره پاره رفتم ز دارِ فانی

 

عمرم چو عمر یک آه، کوتاه بود کوتاه

شد اوّلِ حیاتم، پایانِ زندگانی

 

دردا که رفتم از حال، از بس زدم پر و بال

در لانه اوفتادم از فرطِ ناتوانی

 

گویید تشنه جان داد، خاموش شد ز فریاد

از این غریبِ تنها، پرسند اگر نشانی

 

جانم به لب رسیده، «میثم» بگو که دیده؟

مرغی به لانه این سان اُفتد ز نغمه خوانی

 

غلامرضا سازگار



[ جمعه 10 مهر 1394  ] [ 6:46 PM ] [ KuoroshSS ]