تو را خوانم، تو را دانم، دگر هیچ
در این دیوان سرای ناموافق
چو پروانه نبینی هیچ عاشق
چنان در جان او شوقیست از دوست
که نه از مغز اندیشد نه از پوست
چو لختی پَر زند در کوی معشوق
بسوزد در فروغ روی معشوق
خدایا زین حدیثم ذوق دادی
چو پروانه دلم را شوق دادی
چو من دریای شوق تو کنم نوش
ز شوق تو چو دریا میزنم جوش
ز شوقت در کفن خُفتم بنازم
ز شوقت در قیامت سرفرازم
اگر هر ذرّهی من گوش گردد
ز شوق نام تو مدهوش گردد
اگر هر موی من گردد زبانی
نیابد جز ز نام تو نشانی
گر از هر جزو من چشمی شود باز
نبیند جز تو را در پردهی راز
گر از من ذرّهای مانَد وگر هیچ
تو را خواند، تو را داند، دگر هیچ
عطّار نیشابوری
[ جمعه 9 آبان 1393 ] [ 2:42 PM ] [ KuoroshSS ]