ورای عشق

 

دلی کز عشقِ جانان دردمند است

همو داند که قدرِ عشق چند است

 

دلا گر عاشقی از عشق بگذر

که تا مشغولِ عشقی، عشق بند است

 

وگر در عشق از عشقت خبر نیست

تو را این عشق عشقی سودمند است

 

هر آن مستی که بشناسد سر از پای

ازو دعویِ مستی ناپسند است

 

ز شاخ عشق برخوردار گردی

اگر عشق از بُن و بیخت بکند است

 

سرافرازی مجوی و پست شو، پست

که تاجِ پاک بازان تخته بند است

 

چو تو در غایتِ پستی فتادی

ز پستی درگذر کارت بلند است

 

بخند ای زاهدِ خشک ارْ نَه ای سنگ

چه وقت گریه وُ چه جای پند است

 

نگارا! روز، روزِ ماست امروز

که در کف باده و در کام قند است

 

مِیْ و معشوق و وصلِ جاودان هست

کنون تدبیر ما لَختی سپند است

 

یقین می‌دان که اینجا مذهب عشق

ورای مذهب هفتاد و اند است

 

حریفی نیست ای عطّار امروز

وگر هست از وجودِ خود نژند است

 

عطّار



[ یک شنبه 10 آبان 1394  ] [ 10:15 PM ] [ KuoroshSS ]