نمی دانم چه باید کرد با دل؟

 
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!
 
زدستش یک دم آسایش ندارم،
نمی دانم چه باید کرد با دل؟
 
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
 
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل!
 
از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم: خدا دل!
 
درون سینه آهی هم ندارم
ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل!
 
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل!
 
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل، با وفا دل!
 
ز عقل و دل دگر از من مپرسید
چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل؟!
 
تو لاهوتی، ز دل نالی، دل از تو
حیا کن یا تو ساکت باش یا دل!
 
ابوالقاسم الهامی (لاهوتی)


[ پنج شنبه 13 آذر 1393  ] [ 9:12 AM ] [ KuoroshSS ]