شعلهی بیدار
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود، که این شعلهی بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بِالله که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود
سیمای مسیحایی اندوه تو، ای عشق
در غربت این مَهْلَکِه فریادرسم بود
لب بسته و پَرْسوخته از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود
فریدون مشیری
[ سه شنبه 1 دی 1394 ] [ 9:01 PM ] [ KuoroshSS ]