دست و پا می زنم از بس جگرم می سوزد
ناله ای بر لبم از فرط تقلّا مانده
سوختم از عطش و چشم به در وامانده
باز دل تنگ جوادم که در این شهر غریب
به دلم حسرت یک گفتنِ بابا مانده
دست و پا می زنم از بس جگرم می سوزد
به لب سوخته ام روضه ی زهرا مانده
جان به لب می شوم و کرب و بلا می بینم
که لب کودکی از فرط عطش وا مانده
مادرش چشم به راه است که آبش بدهند
ولی از حرمله آنجا به تماشا مانده
شعله ور می شوم از زهر و حرم می بینم
که در آتش دو سه تا دختر نو پا مانده
دختری می دود و دامن او می سوزد
رد یک پنجه به رخسار مهش جا مانده
این طرف غارت و سیلی و نگاه بی شرم
آن طرف بر سر نیزه سر سقا مانده
[ سه شنبه 2 دی 1393 ] [ 10:41 AM ] [ KuoroshSS ]