فریاد بی حاصل

 
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شِکوه ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم
 
در پرده سوزم همچو گل، در سینه جوشم همچو مُل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
 
اوّل کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه مِی، اندیشه را باطل کنم
 
آنرو ستانم جام را آن مایه ی آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
 
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
 
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
 
غرق تمنای توأم، موجی ز دریای توأم
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
 
دانم که آن سرو سَهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
 
رهی معیری


[ جمعه 5 دی 1393  ] [ 5:44 PM ] [ KuoroshSS ]