دریا دل

 
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از  گریه ی  بی حاصلم؟
 
چون سایه دور از روی تو  افتاده ام  در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم
 
از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش  گُل بوی تو خیزد از گِلم
 
لبریز اشکم جام کو؟  آن آب آتش فام کو؟
و آن مایه ی آرام کو؟  تا چاره سازد مشکلم
 
در کار عشقم یار دل، آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم
 
در عشق و مستی داده ام  بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو  دیوانه ام  یا عاقلم
 
چون اشک می لرزد از موج گیسویی رهی
با آنکه در طوفان غم  دریا دلم  دریا دلم
 
رهی معیری


[ سه شنبه 16 دی 1393  ] [ 5:56 PM ] [ KuoroshSS ]