جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنّایی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نروَد جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانهی عشقت را جایی نظر افتادهست
کآن جا نتوانَد رفت اندیشهی دانایی
امید تو بیرون بُرْد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظرِ عقلش
آن کش نظری باشد با قامتِ زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کُشتن امانم دِه
تا سیرترَت بینم، یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودست از ولوله آسودهست
بیمست که برخیزد از حُسْنِ تو غوغایی
من دست نخواهم بُرْد إلّا به سرِ زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنّایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنّایی
سعدی
[ شنبه 19 دی 1394 ] [ 8:41 AM ] [ KuoroshSS ]