بازآی

 

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست

با یاد تو دَمساز دل من دَمِ سردی‌ست

 

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

 

از راهروان سفر عشق در این دشت

گلگونه سِرِشکی‌ست اگر راهنوردی‌ست

 

در عرصه‌ی اندیشه‌ی من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی‌ست

 

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردی‌ست

 

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد ندانی که چه دردی‌ست

 

چون جام شفق موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره‌ی زردی‌ست

 

مهرداد اَوِستا



[ چهارشنبه 23 دی 1394  ] [ 8:29 PM ] [ KuoroshSS ]