لقای دوست
مینشینم چو گدا کُنْج سرایت ای دوست
تا که بینم همه شب لطف و عطایت ای دوست
آتش هجر تو در سینهی سوزان من است
گاهگاهی نظری کن به گدایت ای دوست
هاتف جان من غمزده با سوز و گداز
سر نهاده است به درگاه وَلایت ای دوست
شهریار دل و جان منِ آشفته تویی
طالبم طالب آن جود و سخایت ای دوست
سرزمین دل پاییزی من ویران است
روشنی بخشْ دلم را به لقایت ای دوست
دردمندانه به کوی تو پناه آوردم
واثقم تا بنوازی به دعایت ای دوست
طور امید وجودم شده کنعان بلا
یوسف عشق من افتاده به پایت ای دوست
گرچه تقصیر من افزون شده در محضر تو
لیک بردار ز من تیغ بلایت ای دوست
عالمی واله و مفتون توأند و، «پارسا»
نیز دارد همه دم شوق لقایت ای دوست
رحیم کارگر (پارسا)
[ جمعه 3 بهمن 1393 ] [ 6:43 PM ] [ KuoroshSS ]