خورشید من برآی که وقت دمیدن است

 
دل را ز بیخودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
 
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است
 
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شوق گریبان دریدن است
 
شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
 
سوی تو ای خلاصه ی گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
 
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
 
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصّه ی دلِ من ناشنیدن است
 
آن را که لب به دام هوس گشت آشنا
روزی «امین» سزا لب حسرت گزیدن است
 
سید علی خامنه ای (امین)


[ شنبه 4 بهمن 1393  ] [ 6:45 PM ] [ KuoroshSS ]