لحظه ی رؤیایی دیدار

 
 
بند آمده در حسرتِ وصفِ تو زبان ها
این آتشِ عشق است که افتاده به جان ها
 
در حیرتِ چشم تو و ابرویِ تو مانند-
انگشت به دندان همه ی تیر و کمان ها
 
زانو زده در پایِ بزرگی تو انگار
الوند و دماوند و سهند و سبلان ها
 
بی تابم و بی تابی من شُهره ی شهر است
نگذار فروکش بکند این هیجان ها
 
آن قدر دلِ تنگِ مرا ضربِ خودت کن
تا گوشِ فَلک کر شود از این ضربان ها
 
من با تو غزل می شوم و شعرترینم
ای علّت بی چون و چرای فوران ها
 
تو کیستی ای عشق! که با نام تو سکه ست
بازار تمام شعرا مرثیه خوان ها
 
تا لحظه ی رؤیایی دیدار تو ای خوب
من خونِ به جوش آمده ام در شریان ها
 
ای کاش ببندی چمدان سفرت را
این جمعه بیفتد به تو چشم نگران ها
 
رضا نیکوکار


[ سه شنبه 7 بهمن 1393  ] [ 6:14 PM ] [ KuoroshSS ]