همه عاشقی ست کارم . . .
منم آن عقاب تنها که به لانه پَر ندارد
به فضای آسمانها هنر سفر ندارد
به حصار تیره ماندم چه بگویم از اسیری
بُوَد آشیانهی من قفسی که در ندارد
به پَر خیال آیم همه شب به دیدن تو
دل چون کبوتر من غم نامهبر ندارد
منم و خیالِ خامی به امید روشنایی
عجبا کسی بجز من شب بیسَحر ندارد
پدرِ فراغ دیده سخنم به جان پذیرد
غم من کسی چه داند که غم پسر ندارد
همه عاشقیست کارم، من و چشم مستِ یارم
دل و جان بیقرارم هوس دگر ندارد
به هنروری چنین شو که رَوی به قعر دریا
به کنار برکه منشین که به کف گوهر ندارد
ز عقیق خون چشمم به غزل نگین نشانم
غم مُدّعی ندارم که از آن خبر ندارد
من و ناسزای دشمن که دمی نمیشکیبد
دل ما بر او بسوزد چه کند هنر ندارد
مهدی سهیلی
[ پنج شنبه 9 بهمن 1393 ] [ 11:00 PM ] [ KuoroshSS ]