عطر مزار مادر سادات میرسد
ابری شدهست حال و هوای نگاهتان
بُغضِ غروب میچکد از هر نگاهتان
دلتنگی غمی چقدر موج میزند
در اشکهای نیمه شب گاهگاهتان
چشمان صحن آینه هم تار میشود
با غربتی که میچکد از اشک و آهتان
همراه گریههای تو از دست میرویم
پائین پای روضهی شالِ سیاهتان
عطر مزار مادر سادات میرسد
از یاسهای هر سَحرِ بارگاهتان
فردا چه خاکهای ندامت به سر کند
امروز هر دلی که نشد خاک راهتان
اینقدر که پُر از تبِ اندوه و نالهای
شاید دلت گرفته به یاد سه سالهای
میگفت چشمهای ترَش درد میکند
قدش خمیده و کمرش درد میکند
از بس که سوخت دامن معصوم خیمهها
حتی نگاه شعله ورش درد میکند
طوفان تازیانه و باران سنگها
بیخود که نیست بال و پرش درد میکند
میسوخت غرقِ حسرتِ خورشیدِ نیزهها
خُب پس بگو چرا جگرش درد میکند
از لطف دستهای نوازشگری که بود
دیگر تمام موی سرش درد میکند
آرامِ قلبِ خستهاش از دست رفته بود
چشم به خون نشستهاش از دست رفته بود
یوسف رحیمی