گوهر عشق
الهی سوختم بی غم الهی
کرامت کن نمِ اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامن ازو رشکِ گلستان
چه آه، آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دلِ یاقوتِ احمر
دل بی عشق بر جان بس گران است
سر بی شور مشتی استخوان است
تو را خُلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق
ز عشق، از هر چه برتر می توان شد
خدا گر نه، پیمبر می توان شد
اگر یزدان پاک از لاتِ عشق است
جهان را قاضیُ الحاجات عشق است
نداند عقل راه خانه ی عشق
که عقلِ کُل بود دیوانه ی عشق
خرابِ عشق آبادی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد
نداند دوست از دشمن، گل از خار
بَرَش یکسان بود تسبیح و زِنّار
ز لذّتهای عالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد (مبیناد)
مبادا مرهم داغم جز آتش
«رضی» خواهی به عالم گر دلی خَش (خوش)
رضی الدین آرتیمانی
[ دوشنبه 13 بهمن 1393 ] [ 4:38 PM ] [ KuoroshSS ]