پرده‌ی پندار می‌باید درید

 

عزم آن دارم که امشب نیم مَست

پای کوبان کوزه‌ی دُردی به دست

 

سر به بازار قلندر درنَهَم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

 

تا کی از تزویر باشم خودنمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

 

پرده‌ی پندار می‌باید درید

توبه‌ی زُهّاد می‌باید شکست

 

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بود آخر پای بست

 

ساقیا دَردِه شرابی دل گشای

هین که دل برخاست، غم در سر نشست

 

تو بگردان دور تا ما مَردوار

دورِ گردون زیر پای آریم پَست

 

مشتری را خرقه از سر بر کشیم

زهره را تا حشر گردانیم مَست

 

پس چو «عطّار» از جهت بیرون شویم

بی‌جهت در رقص آییم از ألَسْت

 

عطّار



[ شنبه 24 بهمن 1394  ] [ 11:00 AM ] [ KuoroshSS ]