باب فرج

 

شوقی درون سینه برای وصال نیست

راهی که می‌رویم به سوی کمال نیست

 

اشکِ بدون سوز جگر چاره‌ساز نیست

آبِ میان بِرکه همیشه زلال نیست

 

این انتظارهای بدون مجاهده ...

بابِ فرج نمی‌شود و جز وَبال نیست

 

ما عاشقیم و چشم به راهت نشسته‌ایم

مُشتی توَهُّم است و وَرای خیال نیست

 

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد؟

راحت نشسته‌ایم و ز غیبت ملال نیست

 

دل پُر شده ز مِهر بُتان و از این به بعد

دیگر برای درکِ حقیقت مَجال نیست

 

تنها عنایت تو مرا می‌دهد نجات

بی‌لطفِ بی‌نهایتِ تو سوز و حال نیست

 

حسین ایزدی



[ سه شنبه 28 بهمن 1393  ] [ 5:59 PM ] [ KuoroshSS ]