هر که بر سلسلهی عشق تو تسلیم نشد
چشم یعقوب به دیدار تو حیران مانَد
یوسف از حُسْنِ تو انگشت به دندان مانَد
پرده بردار که از شرم تماشای رُخَت
تا صف حشر، قمر سر به گریبان مانَد
برتر و بهتر و زیباتر و پاکیزهتری
که بگویم گُل روی تو به رضوان مانَد
هر که بر سلسلهی عشق تو تسلیم نشد
گردنش بسته به قلّادهی شیطان مانَد
این عجب نیست که تا حشر به یاد لب تو
خضر در آب بقا باشد و عطشان مانَد
گرچه در دیدهی ما تاب تماشای تو نیست
مِهر در ابر روا نیست که پنهان مانَد
همه شب بر سر آنم که ز راه آیی و من
جانْ نثار قدمت سازم اگر جان مانَد
یوسف مصر ولا بیشتر از این مگذار
چشم یعقوب به دروازهی کنعان مانَد
چند باید ز فراق تو به حبس دل ما
نالهی بیکسی عترت و قرآن مانَد
به پریشانی «بنده» نگهی کن مگذار
بیش از این ملّت اسلام پریشان مانَد