با غسل زیر پیرهن فکر علی بودی
این روضهها، امروز و فردا کردنش سخت است
باید بگویم، گرچه معنا کردنش سخت است
لُکنت گرفته پلکِ تو در بین آن کوچه
این راز، سربستهست افشا کردنش سخت است
چشمی که دستِ سنگیِ آن بیحیا بسته
مقداد میدانست که وا کردنش سخت است
دستی که بین کوچهها از پا تو را انداخت
فهمید قَدِّ حیدری تا کردنش سخت است
حالا که داری خواهشی، تابوت میخواهی؟
اسبابِ مرگِ تو، مهیّا کردنش سخت است
با غسلِ زیر پیرهن فکر علی بودی
زخم نود روزه تماشا کردنش سخت است
داغ کبود کوچهها آنقدر روشن بود
فهمید دست فتنه حاشا کردنش سخت است
یوسف رحیمی
[ چهارشنبه 13 اسفند 1393 ] [ 12:53 AM ] [ KuoroshSS ]