هر بلایی کز تو آید رحمتی ست
هر بلایی کز تو آید رحمتی ست
هر که را فقری دهی آن دولتی ست
تو بسی زاندیشه برتر بوده ای
هرچه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب
هرکه مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود
متن کامل شعر «گره گشای» از پروین اعتصامی رحمة الله علیها
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک
این غذایش آه بودی آن سرشک
این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل می خواست آن یک شوربا
این لحافش پاره بود آن یک قبا
این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازار و کوی
نان طلب می کرد و می برد آبروی
نان طلب می کرد و می برد آبروی
دست بر هر خودپرستی می گشود
تا پشیزی بر پشیزی می فزود
تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می شد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد به وی
تا مگر پیراهنی بخشد به وی
شب بسوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی دل پُر ز خون
قالب از نیرو تهی دل پُر ز خون
روز سایل بود و شب بیمار دار
روز از مردم شب از خود شرمسار
روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری می رفت حیران بر دری
رهنورد اما نه پایی نه سری
رهنورد اما نه پایی نه سری
ناشمرده برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کایام بست
برگشایی هر گره کایام بست
چون کنم یا رب در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یکجای کس
هم عسل زان می خریدم هم عدس
هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شوربا می ریختم
وان عسل با آب می آمیختم
وان عسل با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکیست
جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشوده ای از هر قبیل
این گره را نیز بگشای ای جلیل
این گره را نیز بگشای ای جلیل
این دعا می کرد و می پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده گندم ریخته
وان گره بگشوده گندم ریخته
بانگ برزد کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی داند مگر
چون تو دانایی نمی داند مگر
سال ها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است ای خدای شهر و ده
فرق ها بود این گره را زان گره
فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟
کاین گره را بگشاید بنده ای
کاین گره را بگشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی بیختی
هم عسل ،هم شوربا را ریختی
هم عسل ،هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره را بگشای و گندم را بریز
کاین گره را بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدای
گر توانی این گره را بگشای
گر توانی این گره را بگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی آن هم غلط
یک گره بگشودی آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین دردناک
تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت ای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید رحمتی است
هر که را فقری دهی آن دولتی است
هر که را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده ای
هر چه فرمان است خود فرموده ای
هر چه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بی کسان
تا ترا دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کانچه دارد زان توست
تا بداند کانچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی قضایم زان فکند
تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی ای خدای ذوالجلال
تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش
ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش
[ دوشنبه 25 اسفند 1393 ] [ 10:28 PM ] [ KuoroshSS ]