ای همسفر ای همنفس ای روح امیدم
ای همسفر ای همنفس ای روح امیدم
بردار سر از خاک من از شام رسیدم
هرچند که تیرِ سخنم کُشت عدو را
خود مثلِ کمان در غمِ هجرِ تو خمیدم
روزی که عدو بُرد مرا از سرِ نعشت
آمد به لبم جان و دل از خویش بریدم
گردید دلِ سوختهام طشتِ پُر از خون
در طشتِ طلا تا سر خونین تو دیدم
یک بار نلرزیدم و زانوم نشد خم
صد کوهِ بلا را به سر دوش کشیدم
از حالِ دلِ سوختهام باز چه پرسی؟
کز خصمِ ستمکار شنیدی چه شنیدم
آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است
این روی کبودِ من و این موی سپیدم
یک روز چو تو در بغلِ فاطمه بودم
یک روز پیاده به روی خار دویدم
از مقتلِ خون تا دمِ دروازهی ساعات
یک گام نلرزیدم و یک دَم نبریدم
با آن همه وقتی به لبت چوبِ جفا خورد
برخواستم و پیرهن خویش دریدم
من «میثم» دل سوختهام دخترِ زهرا
در حشر فقط مرحمتِ توست امیدم
غلامرضا سازگار (میثم)
[ چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394 ] [ 9:05 PM ] [ KuoroshSS ]