تویی آن نقطه ی بالای فاء فوق ایدیهم

 
سَحَر چون کِلْکِ قدرت کرد خور را چهره آرایی
در آمد بی محابا با هزاران حُسن و زیبایی
 
چو کوس دلبری کوبید حُسن یوسفِ بیضا
فرو بارید چرخ از دیدگان، اشکِ زلیخایی
 
چنان از مادر لیل اندر آمد صورتِ لیلی
که خیل اختران مجنون صفت گشتند صحرایی
 
در آمد چشمه ی خضر سپهر اخضر، از ظلمت
چو خط محوشان سطح زمین گردید خضرائی
 
در آمد از قضا هندوی هند شب یکی طوطی
که پُر کرد از شِکر این نُه طَبَق را از شکرخایی
 
در آمد از نیام صبح چون سمسام اسکندر
فکند از ترس او شب، خویش را از تخت دارایی
 
رسید از تیغ خور بر لشکر شب آن چه در خیبر
رسید از ذوالفقارِ شاه دین بر قوم موسایی
 
فلک قدری که گر شمشیر ابرویش ترش سازد
ببازد ماه نو بیمار وار از رنگ صفرایی
 
شهی کز پرتو رویش چنان شد طور حق روشن
که گشت از عشق او موسی بن عمران سینه سینائی
 
چو خورشید جمالش شد عیان از مشرق عالم
جمال حق عیان گردید بر هر عین بینایی
 
صفات أعیُنٌ لا یُبصِرون از خویش بیرون کن
که گر چشمت نمی بیند جمال دوست، اعمائی
 
عیان از آستین تا کرده ای دست یدُ اللّهی
به لفظ فَوقَ أیدِیهم بزد حق کوس اعلائی
 
تویی آن نقطه ی بالای فاء فَوقَ أیدِیهم
که در وقت تنزل تحت بسم الله را بایی
 
ز دانایی و زیبایی و رعنایی شهنشاها
امیر بوالبشر صهر نبی و روح زهرایی
 
بنازم دُل دُلِ شیر اوژنت کز شیهه اش شاها
بُراق اندر شب معراج ماند از عرش پیمایی
 
از آن خورشید سم و نعل ماه و میخ پروینت
همه روی زمین چون آسمان یکسر بیارآئی
 
ز مولود نبی بر طاق کسری گر شکست آمد
ز شمشیر تو در عالم نمانده طاق و کسرایی
 
شهی را با چنین قدرت بباید ذوالفقاری را
که نتواند بخارد سر به پیش کوه خارائی
 
نبود ار پای لغزش در میان بی پرده می گفتم
که در حقت نصیری زد کدام پای بر جایی
 
ز بحث واجب و ممکن شها اینقدر دانستم
که واجب دارد این امکان وجود چون تو مولایی
 
شها قطب وجودت شد دلیل واجب و ممکن
که اندر مرکز توحید هم لائی و هم والائی
 
معمّای تمام ماسوی شد از وجودت حلّ
نباشد ماسوی را جز وجود تو معمایی
 
به جز حُسنت دگر مرسوم مرسومی نمی بینم
که گویم در نکویی جوهر اسماء حُسنایی
 
بده جان ای که داری آرزوی صحبت جانان
که غیر جان در این بازار ندهد سود کالایی
 
به زانو اندر آمد دل در اوّل پایه ی قدرت
که دائم جبرئیلت هست مرغ رشته در پایی
 
اگر افشای سِرّ تو نمایم مست و جانبازم
ز جان بگذشته را در هیچ حرفی نیست حاشایی
 
پلاس ار کس دهان دارد که تا مدحی ز تو خواند
ولی آنقدر ز تو دارد آن چشم شفا خوائی
 
محمد باقر استهباناتی شیرازی (پلاس)


[ شنبه 12 اردیبهشت 1394  ] [ 7:14 PM ] [ KuoroshSS ]