بقای عشق
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست، دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
و گر جانم دریغ آید، نه مُشتاقم که کذّابم
بیا ای لُعبت ساقی، نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی، نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
و گر جنگِ مُغل باشد، نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا، دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهَم شوریده در عالم
دگر ره پای می بندد وفایِ عهد اصحابم
نگفتی بی وفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست می گیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی، بتاب ای قرصِ مهتابم
حیاتِ سعدی آن باشد که بر خاکِ درَت میرد
دری دیگر نمی دانم، مکن محروم از این بابم
سعدی
[ جمعه 25 اردیبهشت 1394 ] [ 3:58 PM ] [ KuoroshSS ]