عاقبت روزی به کویت باد می آرد مرا

 
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا
یکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا
 
از چه دریا آمدم با ابرِ بی پایان غم
کآسمان عمری ست تا یکریز می بارد مرا
 
آخرین پیمانه ی شبگیر این خُمخانه ام
تا کدامین مستِ دردآشام بگسارد مرا
 
گنج بی قدرم به دستِ روزگارِ مرده دوست
آنگهم داند که خود در خاک بسپارد مرا
 
گرچه مرگم پیش تر از فرصتِ دیدار توست
همچنان شوقِ وصالت زنده می دارد مرا
 
سینه ی صافی گرفتم پیش چشم روزگار
تا در این آیینه هر کس خود چه انگارد مرا
 
سایه گر خود در هوایت خاک گردد باک نیست
عاقبت روزی به کویت باد می آرد مرا
 
یاد آن فرزانه ی آزرده خاطر خوش که گفت:
"خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا"
 
هوشنگ ابتهاج (سایه)


[ جمعه 29 خرداد 1394  ] [ 4:15 PM ] [ KuoroshSS ]