. . . می سوزم و می سازم

 

 

در آتش مَهجوری، می سوزم و می سازم

با درد و غمِ دوری، می سوزم و می سازم

 

شمعِ شب تنهایَم،  از عشقِ تو  رسوایَم

چون عاشقِ رنجوری، می سوزم و می سازم

 

با دیده ی  پُر شبنم،  در شهر  سیاه غم

از غُصّه ی بی نوری، می سوزم و می سازم

 

مانند جوان مرده،  چون  لاله ی   پژمرده

بنشسته لب گوری، می سوزم و می سازم

 

شرمنده ام   از کارم،  از چشم  گنه کارم

پنهانی و مستوری، می سوزم و می سازم

 

والایی   و  من  پَستم،   بر دامنِ تو دستم

چون وصله ی ناجوری، می سوزم و می سازم

 

 

حمیدرضا گلرخی



[ پنج شنبه 4 تیر 1394  ] [ 11:19 PM ] [ KuoroshSS ]