منتهای جمال

 
 
رفتی و همچنان به خیالِ من اندری
گویی که در برابر چشمم مُصوّری
 
فکرم به منتهای جمالت نمی رسد
کز هرچه در خیال من آمد نکوتری
 
مَه بر زمین نرفت و پری دیده بر نداشت
تا ظن برم که روی تو ماهست یا پری
 
تو خود فرشته ای  نه از این گِل سرشته ای
گر خلق از آب و خاک  تو از مُشک و عنبری
 
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان بُرد داوری
 
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
 
تا دوست در کنار نباشد به کامِ دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
 
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشمِ در سری
 
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
 
سعدی به وصلِ دوست چو دستت نمی رسد
باری به یادِ دوست زمانی به سر بری
 
سعدی


[ جمعه 2 مرداد 1394  ] [ 7:05 PM ] [ KuoroshSS ]