در طلب

 

خوانْد مرا سوی دوست

نَفْخِه‌ی گُلبوی دوست

لعْلِ سخن گوی دوست

گفت چه خواهی ز دوست

 

گفتمش ای دوست، دوست

 

آن گُلِ باغ وجود

مظهر تقویٰ و جود

لب به تبسّم گشود

گفت مُرادت بگو

 

گفتمش ای دوست، دوست

 

آن صنم دلنواز

با دو جهان عِزّ و ناز

در به رُخم باز کرد

گفت چه بودت نیاز

 

گفتمش ای دوست، دوست

 

گفت در این بارگاه

از چه تو بردی پناه

سوی که داری نگاه

کیست تو را خِضْرِ راه؟

 

گفتمش ای دوست، دوست

 

گفت در این کارزار

طالبِ رخسارِ یار

سرخوشِ عشقِ نگار

کیست؟ بگو غم مدار

 

گفتمش ای دوست، دوست

 

گفت بگو کیستی

اهلِ دل ار نیستی

از چه چنین زیستی

در طلبِ کیستی

 

گفتمش ای دوست، دوست

 

گفت طلب کن ز دوست

آنچه تو را آرزوست

تا که به دستت سبوست

چون همه هستی ز اوست

 

گفتمش ای دوست، دوست

 

رفت چو یک سو حجاب

گشت عیان آفتاب

شد ز کفم صبر و تاب

خواست چو از من جواب

 

گفتمش ای دوست، دوست

 

مهرداد اَوِسْتا



[ چهارشنبه 22 مهر 1394  ] [ 6:30 PM ] [ KuoroshSS ]