ای راحت روانم
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم
باری، بیا که جان را در پای تو فشانم
این هم روا ندارم کآیی برای جانی
بگذار تا برآید در آرزوت جانم
بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بیروی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟
دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟
بیهوده قصهی خود در پیش تو چه خوانم؟
گیرم که من نگویم لطفِ تو خود نگوید
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
ای بخت خفته، برخیز، تا حالِ من ببینی
وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم
ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم
بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند
کز محنت فراقت پوسیده استخوانم
ای طرفهتر که دایم تو با منی و من باز
چون سایه در پِیِ تو گِرد جهان دوانم
کس دید تشنهای را غرقه در آب حیوان
جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم
زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی
کآخر شکستهای بود، روزی بر آستانم
هرگز نگفتی ای جان کآن خسته را بپرسم
وز محنت فراقش یک لحظه وا رهانم
اکنون سِزد نگارا گر حال من بپرسی
یادم کنی، که این دَمْ دور از تو ناتوانم
بر دستِ بادِ کویت بوی خودت فرستی
تا بوی جان فزایت زنده کند روانم
باری «عراقی» این دَم بس ناخوش است و درهم
حالِ دلش دگر دَم، تا چون شود، چه دانم؟
فخرالدین عراقی
