آفتاب هستی
روی خدا ز هر سو بر ماست آشکارا
کو دیدهی خدابین تا بنگرد خدا را
آن آفتابِ هستی از بس که آشکاراست
از چشم خلق مخفیست با روی آشکارا
ما را سوای دلدار در چشمِ دل نباشد
تا چشمِ دل بدوزیم دیدارِ ماسِوی را
کس را بقا نبودست پیش وجود مطلق
تا بر وجود باقی، حاصل کند فنا را
ما را فروغ هستی از خویشتن نباشد
ای آفتاب هستی، هستی بُوَد شما را
امیدِ عفوِ او بود سِرِّ خطای آدم
پرورده نور عفوش در بندگان خطا را
قبل از وجود، ما را بخشیده فیضِ هستی
فرموده استجابت پیش از دعا دعا را
تا بر صفاتش آید اسم غَنِی مُحقّق
بر درگه غِنایش محتاج کرده ما را
در ساحت جلالش با وی کسی نگنجد
آری چنین بزرگیست زیبنده کبریا را
همرنگ عاشقان شو تا عاشقانه بینی
بینندگان نبینند دیدارِ آشنا را
ما شاهِ تاج بخشیم در خرقهی تَجَرُّد
اینجا به جای سلطان تعظیم کن گدا را
صاحبدلان مُقیَّد بر مُلْکِ جم نباشند
در دل همیشه جویند جامِ جهان نما را
تا نقدِ عمر داری تحصیلِ معرفت کن
از کف مده به غفلت سرمایهی بقا را
گر کیمیا دهندت بیمعرفت گدایی
گر معرفت خریدی بفروش کیمیا را
با دولتِ سِکندر آدم غنی نگردد
آری گدای مِلْک است دارای مُلْکِ دارا
از درد ناشناسان وصل و دوا چه خواهی
ای دل بجوی در خود هم درد و هم دوا را
گر بیخلاف مِنّت حاصل نگشت دولت
عزّت مجو به ذلّت، تسلیم شو قضا را
از نعمت جوانی لذّت برند یاران
گر بندگی نمایند پیرانِ پارسا را
از پا فتادگان را هر دم گره به کار است
باید نداد از دست، دستِ گره گشا را
گنج مُراد خواهی پندِ «فؤاد» بشنو
شِبْهِ خَزَف مپندار دُرِّ گران بها را
فؤاد کرمانی