یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

 

لااُبالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وَعْظْ نباشد سَرِ سودایی را

 

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

نتواند که کند عشق و شکیبایی را

 

دیده را فایده آنست که دلبر بیند

ور نبیند چه بُوَد فایده بینایی را

 

عاشقان را چه غم از سرزنشِ دشمن و دوست

یا غم دوست خورَد یا غم رسوایی را

 

همه دانند که من سبزه‌ی خط دارم دوست

نه چو دیگر حَیَوان سبزه‌ی صحرایی را

 

من همان روز دل و صبر به یغما دادم

که مقیّد شدم آن دلبرِ یغمایی را

 

سرو بگذار که قدّی و قیامی دارد

گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

 

گر برانی نرود ور برود باز آید

ناگزیر است مگس دکّه‌ی حلوایی را

 

بر حدیث من و حُسْنِ تو نیفزاید کس

حدّ همین است سخن‌دانی و زیبایی را

 

سعدیا نوبتی امشب دُهُلِ صبح نکوفت

یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

 

سعدی



[ پنج شنبه 28 آبان 1394  ] [ 8:46 AM ] [ KuoroshSS ]