همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننمودهیی و بینم
همه جا به هر زبانی بُوَد از تو گفتگویی
غم و درد و رنج و مِحنت، همه مُستَعِدِّ قتلم
تو بِبُر سر از تن من بِبَر از میانه گویی
به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شدهام ز ناله، نالی شدهام ز مویه، مویی
چه شود که راه یابد سوی آب، تشنه کامی
چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجویی
شود این که از ترحُّم دمی ای سحاب رحمت
منِ خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خُمِّ مِیْ سلامت، شِکند اگر سبویی
همه موسم تفرُّج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نِه، بنشین کنار جویی
نه به باغ ره دهندم، که گلی به کام بویم
نه دِماغ این که از گُل شنوم به کام بویی
ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند
رخ شیخ و سجدهگاهی، سرِ ما و خاکِ کویی
بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم، صنم سپید رویی
نظری به سوی «رضوانی» دردمند مسکین
که به جز درت امیدش نَبُوَد به هیچ سویی
فَصیحُ الزَّمان شیرازی (رضوانی)