ای آشکار پنهان!
خورشید رخ مپوشان در ابرِ زلف، یارا!
جانا ز پرده بنمای روی خدا نما را
ای آشکار پنهان! بُرْقَع ز رخ برافکن
تا جلوهات ببینم پنهان و آشکارا
بیجلوهات ندارد أرض و سَما فروغی
ای آفتاب تابان، هم أرض و هم سما را
بازآ که از قیامت بر پا شود قیامت
تا نیک و بد ببیند در فعلِ خود جزا را
ای پردهدار عالم! در پرده چند مانی؟!
آخر ز پرده بنگر، یاران آشنا را
بازآ که بیوجودت عالم سکون ندارد
هجرِ تو در تَزَلْزُل افکند ما سِوی را
حاجت به توست ما را ای حجّت الهی
آری به سوی سلطان حاجت بُوَد گدا را
عمری گذشت و ماندیم از ذکرِ دوست غافل
از کف به هیچ دادیم سرمایهی بقا را
ما را فکنده غفلت در بستر هلاکت
درمان کن ای مسیحا! این درد بیدوا را
ای پردهدار عالم! در پرده چند پنهان؟!
بازآ و روشنی بخش دلهای با صفا را
فُؤاد کرمانی