قصّهی ویرانهی شام ار نپرسی بهتر است
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل، به رسم ارمغان آوردهام
از در و دیوار عالم، فتنه میبارید و من
بیپناهان را، بدین دارُٱلْأمان آوردهام
اندر این ره از جرس هم، بانگ یاری برنخاست
کاروان را تا بدین جا، با فغان آوردهام
بس که من منزل به منزل، در غمت نالیدهام
همرهانِ خویش را، چون خود، به جان آوردهام
تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم
یک جهان درد و غم و سوزِ نهان آوردهام
قصّهی ویرانهی شام ار نپرسی بهتر است
چون از آن گلزار پیغام خزان آوردهام
خرمنی موی سپید و دامنی خون جگر
پیکری بیجان و جسمی ناتوان آوردهام
دیده بودم با یتیمان مهربانی میکنی
این یتیمان را به سوی آستان آوردهام
دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود
از برایت دامنی اشک روان آوردهام
تا به دشت نینوا، بهرت عزاداری کنم
یک نیستان ناله و آه و فغان آوردهام
تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو
در کف خود از برایت نقد جان آوردهام
نقد جان را ارزشی نَبْوَد، ولی شادم چو مور
هدیهای سوی سلیمانِ زمان آوردهام
تا دلِ مهر آفرینت را نرنجانم ز درد
گوشهای از درد دل را بر زبان آوردهام
هاتفی پروانه را میگفت کز این مرثیت
در فغان، اهلِ زمین و آسمان آوردهام
محمّدعلی مجاهدی