اسرار جهان
در مَطْلَعِ شعرِ تو نچرخانده زبان را،
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
شد دشمن تو مُعترف، انگار خداوند،
در گوش تو گفته همه اسرار جهان را
با رایحهی خِطِّهی سرسبز عبایت
کوتاه کن از باغ دلم دست خزان را
با امر تو هرچند در آتش ندویدم
هرچند فدای تو نکردم سر و جان را،
هرچند مُرید تو شدن شأن زُراره است
ای کاش که این عاشق بینام نشان را ...
بگذار که تا ظِلِّ بنیساعده یکبار
من جای تو بر دوش کشم کیسهی نان را
ماندم که دَرِ خانهات آن روز چرا سوخت
آتش که نسوزانْد تنِ خادمتان را
در کوچه زمین خوردی و شعر از نفس افتاد
سخت است تحمّل کند این داغ گران را
با لحن حجازی شبی از حضرت موعود
خواهیم شنید از حرمت صوت اذان را
حسین عباسپور
[ یک شنبه 14 اردیبهشت 1399 ] [ 8:35 PM ] [ KuoroshSS ]