سخن عشق
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هر بار پشیمان باشم؟
پاک کردی عرق شرم ز پیشانی مست
پس روا نیست من اینگونه پریشان باشم
کیمیا خاک کف پای غلامان شماست
کیمیایی بده تا «جابر حیّان» باشم
نَمْی از چشمهی «توحیدِ مُفَضّل» کافیست
تا به چشمان تو یک عُمر مسلمان باشم
غم حدیثیست که در چشم تو جریان دارد
باید از حادثهی چشم تو گریان باشم
مثل این بیت برایت حرمی میسازم
تا در آیینهی ایوان تو حیران باشم
حرف آیینه و ایوان شد و دلتنگ شدم
کاش میشد حرم شاه خراسان باشم
«صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود»
کاش در صبح ظهور آینه گردان باشم
محمد میرزایی بازرگانی
سید محمدجواد میرصفی
[ یک شنبه 14 اردیبهشت 1399 ] [ 8:35 PM ] [ KuoroshSS ]
