ستایش یزدان
;نخست آفرین کرد بر کردگار ;توانا و داننده روزگار
;که چرخ و زمان و مکان آفرید ;توانایی و ناتوان آفرید
;بدان آفرین کو جهان آفرید ;بلند آسمان و زمین گسترید
* * *
;توانا و دانا و دارنده اوست ;سپهر و زمین را نگارنده اوست
;به چرخ اندرون آفتاب آفرید ;شب و روز و آرام و خواب آفرید
;توانایی او راست، ما بنده ایم ;همه راستی هاش گوینده ایم
شما دل به فرمان یزدان پاک ;;;;بدارید، و زما مدارید باک
که اویست بر پادشا، پادش;;;;جهاندار و پیروز و فرمانرو
فروزنده تاج و خورشید و ماه;;;;نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داور است;;;;زاندیشه هر کسی برتر است
* * *
;خردمند و بینا دل آن را شناس ;که دارد ز دادار یزدان سپاس
;بداند که هست او زما بی نیاز ;به نزدیک او آشکار است راز
;کسی را کجا سرفرازی دهد ;نخستین وِ را بی نیازی دهد
;به یزدان سزد ملک و مهتر یکی است ;کسی را جز از بندگی کار نیست
;زمغز زمین تا به چرخ بلند ;زافلاک تا تیره خاک نژند
;پی مور بر خویشتن بر گواست ;که ما بندگانیم، او پادشاست
;نفرمود ما را جز از راستی ;که دیو آورد کژی و کاستی
;نباید که جز داد و مهر آوریم ;و گر چین به کاری به چهر آوریم
عدالت و دادگری
;اگر دادگر باشی و پاک دین ;زهرکس نیابی به جز آفرین
;جهاندار اگر دادگر باشدی ;زفرمان او کی گذر باشید
* * *
;به جز داد و خوبی مکن در جهان ;پناه کهان باش و فرّ مهان
;به دینار کم ناز و بخشنده باش ;همان داد ده باش و فرخنده باش
* * *
;ز کار زمانه میانه گزین ;چه خواهی که یابی به داد، آفرین
;چو خشنود داری جهان را به داد ;توانگر بمانی و از داد، شاد
;همه ایمنی باید و راستی ;نباید به داد اندرون کاستی
* * *
;به هر کار، با هر کسی داد کن ;ز یزدان نیکی دهش یاد کن
;که بپسندد از ما بدی دادگر ;سپنج است گیتی و بر ما گذر
توصیه های اخلاقی
;کسی را که مغزش بود پرشتاب ;فراوان سخن باشد و دیریاب
;چوگفتار بیهوده بسیار گشت ;سخن گوی، در مردمی خوار گشت
;همه روشنی های تو راستی است ;ز تاری و کژّی بباید گریست
* * *
;ز نیرو بود مرد را راستی ;ز سستی دروغ آید و کاستی
;ز دانش چو جان تو را مایه نیست ;به از خامشی هیچ پیرایه نیست
;توانگر بود هرکه را آز نیست ;خنک بنده کش آز انباز نیست
;مدارا خرد را برادر بود ;خرد بر سر جان چو افسر بود
;چو دانا تو را دشمن جان بود ;بِهْ از دوست مردی که نادان بود
;به آموختن گر فروتر شوی ;سخن را ز دانندگان بشنوی
;به گفتار گر خیره شد رای مرد ;نگردد کسی خیره همتای مرد
;هر آن کس که دانش فرامش کند ;زبان را به گفتار خامش کند
* * *
;هر آن کس که در هفت کشور زمین ;بگردد ز راه و بتابد ز دین
;نماینده رنج درویش را ;زبون داشتن، مردم خویش را
;برافراختن سر به بیشی و گنج ;به رنجور مردم نماینده رنج
;همه نزد من سر به سر کافرند ;وز آهرمن بدکنش بدترند
* * *
;نگرتا نداری به بازی جهان ;نه برگردی از نیک پی همرهان
;همه نیکی ات باید آغاز کرد ;چو با نیکنامان بوی همنورد
;از این در سخن چند رانم همی ;همانا کرانش ندانم همی
;دل مرد بیکار و بسیارگوی ;ندارد به نزد کسان آبروی
;و گر بر خرد چیره گردد هوا ;نخواهد به دیوانگی بر گوا
;اگر جفت گردد زبان بر دروغ ;نگیرد ز بخت سپهری فروغ
;سخن گفتن کژ زبیچارگی است ;به بیچارگان بر بباید گریست
;چو چیره شود بر دلت بر هوا ;هوا بگذرد هم چو باد هوا
;پشیمانی آرد به فرجام سود ;گل آرزو را نشاید بسود
;چو کژ می کند مرد، بیچاره خوان ;چو بی شرمی آرد، ستمکاره خوان
;هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ ;ستمکاره خوانمش بی فروغ
;سخن چین و دوروی و بیکار مرد ;دل هوشیاران کند پر زدرد
* * *
;چنان رو که پرسند روزشمار ;نپیچی سراز شرم پروردگار
;به داد و دهش گیتی آباد دار ;دل زیردستان خود شاد دار
* * *
;توانگر شود هر که خُشنود گشت ;دل آرزو خانه دود گشت
;به آسایش و نیک نامی گرای ;گریزان شو از مرد ناپاک رای
;به چیز کسان دست یازد کسی ;که فرهنگ بهرش نباشد بسی
فضیلت علم و دانش
;چنین داد پاسخ که دانش گزین ;چو خواهی زپروردگار آفرین
;که نادان فزونی ندارد زخاک ;به دانش بسنده کند جان پاک
;هنر جوی با دین و دانش گزین ;چو خواهی که یابی زبخت آفرین
;به دانش دو دست ستیزه ببند ;چو خواهی که از بد نیابی گزند
* * *
;به دانش نگر، دور باش از گناه ;که دانش گرامی تر از تاج و گاه
;در دانش از گنج نامی تر است ;همان نزد دانا گرامی تر است
;سخن ماند از ما همی یادگار ;تو با گنج دانش برابر مدار
;بپرسید دانا شود مرد پیر ;گر آموزشی باشد و یادگیر
;چنین داد پاسخ که دانای پیر ;زدانش جوانی بود ناگزیر
* * *
منبع : گنجینه > شهریور 1383، شماره 42
::
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2908693
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396