در نواحي مصر شيرزني
همچو مردان مرد خودشکني
نقد هستي تمامش از کف شد
به چنين دولتي مشرف شد
نه به شب خفت و، ني به روز نشست
شست از آلودگي به کلي دست
که نجنبيد چون درخت از جاي
قرب سي سال ماند بر سر پاي
گشته مارش به ساق پا خلخال
خفته مرغش به فرق، فارغبال
شانه کرده صبا چو غمخواران
شست و شو داده موي او باران
سايهبانش نگشته غير سحاب
هيچ گه ز آفتاب عالمتاب
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
لب فروبسته از شراب و طعام
دام و دد گرد او کشيده صفي
همچو مور و ملخ ز هر طرفي
ايستاده به پا، نه نيست، نه هست
او خوش اندر ميانه واله و مست
جان به توفان عشق، مستغرق
چشم او بر جمال شاهد حق
گوش بر رازهاي پنهاني
دل به پروازهاي روحاني
يک سر موي او به از صد مرد!
زن مگوياش! که در کشاکش درد
جان روشن بود از اينها پاک
مرد و زن مست نقش پيکر خاک
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز مريد و مراد، فرد شوم
مردياي ده! که رادمرد شوم
هرگز از خود نشان نيابم باز
غرقه گردم به موج لجهي راز