بزرگترین مجموعه شعر پارسی
 
مدیر ویلاگ
نويسندگان

بگرفت به چنگ چنگ و بنشست
بنواخت به شست چنگ را شست

 

کان موضع آن بت نواييست

فرخار بزرگ و نيک جاييست

 

نه گندم و جو فرو خستي

نه کفشگري که دوختستي




[ پنج شنبه 21 آبان 1388  ] [ 12:06 PM ] [ mahmood kazemi ]
نظرات 1

اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده‌اي مرحبا

 

مرغ سليمان چه خبر از سبا

قافله شب چه شنيدي ز صبح

 

يا سخني مي‌رود اندر رضا

بر سر خشمست هنوز آن حريف

 

با قدم خوف روم يا رجا

از در صلح آمده‌اي يا خلاف

 

بگذري اي پيک نسيم صبا

بار دگر گر به سر کوي دوست

 

چند کند صورت بي‌جان بقا

گو رمقي بيش نماند از ضعيف

 

نيک نکردي که نکردي وفا

آن همه دلداري و پيمان و عهد

 

صلح فراموش کند ماجرا

ليکن اگر دور وصالي بود

 

دست ز دامن نکنيمت رها

تا به گريبان نرسد دست مرگ

 

دوست فراموش کند در بلا

دوست نباشد به حقيقت که او

 

درد کشيدن به اميد دوا

خستگي اندر طلبت راحتست

 

ور چو دفم پوست بدرد قفا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

 

روز دگر مي‌شنوم برملا

هر سحر از عشق دمي مي‌زنم

 

در که نگيرد نفس آشنا

قصه دردم همه عالم گرفت

 

کوه بنالد به زبان صدا

گر برسد ناله سعدي به کوه

 

 




[ پنج شنبه 21 آبان 1388  ] [ 12:02 PM ] [ mahmood kazemi ]
نظرات 0

اي آتش سوداي تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سوداي تو سرها

 

گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

در گلشن اميد به شاخ شجر من

 

وي در دل زهاد ز سوز تو اثرها

اي در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها

 

پالوده ز انديشه‌ي وصل تو جگرها

آلوده به خونابه‌ي هجر تو روان‌ها

 

در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها

وي مهره‌ي اميد مرا زخم زمانه

 

بسيار کند عاشق ازين گونه خطرها

کردم خطر و بر سر کوي تو گذشتم

 

از بيخبري او به جهان رفت خبرها

خاقاني از آنگه که خبر يافت ز عشقت

 




[ پنج شنبه 21 آبان 1388  ] [ 12:00 PM ] [ mahmood kazemi ]
نظرات 0

اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
فانوس خيال از او مثالي دانيم

 

ما چون صوريم کاندر او حيرانيم

خورشيد چراغداران و عالم فانوس

 

زان پيش که از زمانه تابي بخوريم

برخيز ز خواب تا شرابي بخوريم

 

چندان ندهد زمان که آبي بخوريم

کاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي

 

رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم

برخيزم و عزم باده ناب کنم

 

بر روي زنم چنانکه در خواب کنم

اين عقل فضول پيشه را مشتي مي

 

در زيرزمين نهفتگان مي‌بينم

بر مفرش خاک خفتگان مي‌بينم

 
برای خواندن کامل شعر به ادامه مطلب مراجعه نمایید

ادامه مطلب

[ پنج شنبه 21 آبان 1388  ] [ 11:58 AM ] [ mahmood kazemi ]
نظرات 0

الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل‌ها

 

ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

به بوي نافه‌اي کاخر صبا زان طره بگشايد

 

جرس فرياد مي‌دارد که بربنديد محمل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم

 

که سالک بي‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد

 

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل

 

نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفل‌ها

همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر

 

متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها

حضوري گر همي‌خواهي از او غايب مشو حافظ

 

 




[ پنج شنبه 21 آبان 1388  ] [ 11:58 AM ] [ mahmood kazemi ]
نظرات 0
در نواحي مصر شيرزني
همچو مردان مرد خودشکني
نقد هستي تمامش از کف شد
به چنين دولتي مشرف شد
نه به شب خفت و، ني به روز نشست
شست از آلودگي به کلي دست
که نجنبيد چون درخت از جاي
قرب سي سال ماند بر سر پاي
گشته مارش به ساق پا خلخال
خفته مرغش به فرق، فارغبال
شانه کرده صبا چو غمخواران
شست و شو داده موي او باران
سايه‌بانش نگشته غير سحاب
هيچ گه ز آفتاب عالمتاب
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
لب فروبسته از شراب و طعام
دام و دد گرد او کشيده صفي
همچو مور و ملخ ز هر طرفي
ايستاده به پا، نه نيست، نه هست
او خوش اندر ميانه واله و مست
جان به توفان عشق، مستغرق
چشم او بر جمال شاهد حق
گوش بر رازهاي پنهاني
دل به پروازهاي روحاني
يک سر موي او به از صد مرد!
زن مگوي‌اش! که در کشاکش درد
جان روشن بود از اينها پاک
مرد و زن مست نقش پيکر خاک
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز مريد و مراد، فرد شوم
مردي‌اي ده! که رادمرد شوم
هرگز از خود نشان نيابم باز
غرقه گردم به موج لجه‌ي راز



[ پنج شنبه 21 آبان 1388  ] [ 11:55 AM ] [ mahmood kazemi ]
نظرات 0
کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده اين خار را
خورده بسي خوشه و خروار را
کشته نکودار که موش هوي
بنده مشو درهم و دينار را
چرخ و زمين بنده‌ي تدبير تست
با هنر انباز مکن عار را
همسر پرهيز نگردد طمع
بنگر و بشناس خريدار را
اي که شدي تاجر بازار وقت
ديد چو در دست تو افزار را
چرخ بدانست که کار تو چيست
روح چرا مي‌کشد اين بار را
بار وبال است تن بي تميز
به که بسنجي کم و بسيار را
کم دهدت گيتي بسياردان
به که بکوبند سر مار را
تا نزند راهروي را بپاي
پاره کن اين دفتر و طومار را
خيره نوشت آنچه نوشت اهرمن
مصلحت مردم هشيار را
هيچ خردمند نپرسد ز مست
فکر همين است گرفتار را
روح گرفتار و بفکر فرار
بستر از اين آينه زنگار را
آينه‌ي تست دل تابناک
تا بشناسد در و ديوار را
دزد بر اين خانه از آنرو گذشت
پيشه مکن بيهده کردار را
چرخ يکي دفتر کردارهاست
ميوه‌ي اين شاخ نگونسار را
دست هنر چيد، نه دست هوس
خيره کند مردم بازار را
رو گهري جوي که وقت فروش



[ پنج شنبه 21 آبان 1388  ] [ 11:51 AM ] [ mahmood kazemi ]
نظرات 0
دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونين ازبرستم
که آذر در ته خاکسترستم
منم آن بلبل گل ناشکفته
جفاي دوست را خواهان ترستم
دلم سوجه ز غصه وربريجه
که اين نه آسمانها مجمرستم
مو آن عودم ميان آتشستان
بچهره خوشتر از نيلوفرستم
شد از نيل غم و ماتم دلم خون
بداغ دل چو سوزان اخگرستم
درين آلاله در کويش چو گلخن
نه بهر دوستان سيم و زرستم
نه زورستم که با دشمن ستيزم
ولي بي دوست خونين ساغرستم
ز دوران گرچه پر بي جام عيشم
که مرغ خوگر باغ و برستم
چرم دايم درين مرز و درين کشت



[ پنج شنبه 21 آبان 1388  ] [ 11:46 AM ] [ mahmood kazemi ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By RASEKHOON :.
درباره وبلاگ


سلام. ما با تمام سایتها تبادل لینک می کنیم. برای اینکار ابتدا ما را با نام * بزرگترین مجموعه شعر پارسی* لینک کرده و سپس در قسمت نظرات اولین پست به ما خبر دهید تا ما نیز شما را با نام دلخواهتان لینک کنیم.

آرشيو مطالب
آمار سایت
كل بازديدها : 17925 نفر
كل مطالب : 8 عدد
تعداد کل نظرات: 1 عدد
تاریخ ایجاد وبلاگ: پنج شنبه 21 آبان 1388 
آخرین بروز رسانی : جمعه 13 مرداد 1391 
امکانات وب