پنج شنبه 20 شهریور 1393
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 4:01 PM
بی آن که امید داشته باشد کسی از آن سو صدایش را بشنود، در گوش بی سیم زمزمه کرد:
«عراقی ها آمدند، الان درست در ده متری من هستند. در روشنایی منور آنها را به وضوح می بینم. آنها هم می توانند مرا ببینند ولی هنوز ندیده اند. یکی شان به این سمت می آید…»
با نا باوری از بی سیم شنید:
-کشف صحبت نکن. سعید با کد صحبت کن.
صدای فرمانده بود. بی تاب و بی قرار و با لرزشی که نشان از ترسی کمرنگ داشت.
-نیاز به کد نیست. این دقایق آخر، بگذارید راحت باشم. خودم باشم.
-راحت باش. هر جور که راحتی، باش. حتماً نمی ترسی که؟
تأمل کرد در پاسخ دادن. تلاقی نگاهش با چشمهای سرباز عراقی در روشنایی منور او را به تأمل واداشت. سرباز نبود. آخرین رمقهای منور، درجه های روی دوش او را نشان داد. افسر بود و سعی می کرد فاتحانه به اطرافش نگاه کند.
.
» ادامه مطلب
