کسی که آمدنی است/ سید مهدی شجاعی
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 4:01 PM
بی آن که امید داشته باشد کسی از آن سو صدایش را بشنود، در گوش بی سیم زمزمه کرد:
«عراقی ها آمدند، الان درست در ده متری من هستند. در روشنایی منور آنها را به وضوح می بینم. آنها هم می توانند مرا ببینند ولی هنوز ندیده اند. یکی شان به این سمت می آید…»
با نا باوری از بی سیم شنید:
-کشف صحبت نکن. سعید با کد صحبت کن.
صدای فرمانده بود. بی تاب و بی قرار و با لرزشی که نشان از ترسی کمرنگ داشت.
-نیاز به کد نیست. این دقایق آخر، بگذارید راحت باشم. خودم باشم.
-راحت باش. هر جور که راحتی، باش. حتماً نمی ترسی که؟
تأمل کرد در پاسخ دادن. تلاقی نگاهش با چشمهای سرباز عراقی در روشنایی منور او را به تأمل واداشت. سرباز نبود. آخرین رمقهای منور، درجه های روی دوش او را نشان داد. افسر بود و سعی می کرد فاتحانه به اطرافش نگاه کند.
.

» ادامه مطلب
شمعدانی‌ها/ میترا الیاتی
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 4:00 PM
مرد به ساعتش نگاه کرد: «چه قدر مونده؟»
مدیر فروش گفت: «پشت اون تپه س.»
زن از عقب ماشین، بلند گفت: «آدم خیال می‌کنه داره می‌ره پیک نیک»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن خندید. مدیر فروش با انگشت ساختمان‌های نیمه ساز را نشان داد: «سال پیش همه‌ش تپه ماهور بود.»
زن گفت: «چند وقت دیگه خودش یه شهره»
مرد گفت: «هوم»
پیچیدند توی جاده خاکی. مرد شیشه را بالا کشید: «خیلی پرته»
زن گفت: «ولی خوش منظره‌س.»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن زل زده بود به بیرون.
ماشین تپه را دور زد. زن بلند گفت: «پیداش شد.»
مرد نگاه نکرد. گفت: «چه طوری هر روز برم و برگردم؟»
مدیر فروش گفت: «مینی بوس داره.»
زن گفت: «تو صبح می‌ری شب می‌آی، پس من چی بگم؟»
مدیر فروش از توی آینه نگاهش کرد: «مگه بچه ندارین؟»
زن به ردیف کاج‌ها نگاه کرد.
 
.

» ادامه مطلب
زیر باران/ میترا الیاتی
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 3:57 PM
زن از پیاده رو به خیابان پر از ماشین نگاه کرد و گفت: «بگو ببینم بدجنس ناقلا دیشب دلت برام تنگ نشد؟» 
پسرک چیزی نگفت. از بغل اش گردن کشیده بود به خیابان شلوغ و برای ماشینی که دور و دور تر می‌شد دست تکان می‌داد.
زن قدم که بر می‌داشت لبه ی ریش ریش پالتو پانچواش روی هم موج می‌خورد: «جوابمو ندادی!»
نگاه پسرک هنوز به انتهای خیابان بود. 
زن گفت: «حالا چرا اینقدر عجله داشت. فکر نکرد ممکنه باهاش کار داشته باشم؟» 
پسرک چشم از خیابان برداشت: «می‌خواست بره اداره.»
زن چرخید و سایه ی سبز پشت پلکهایش مثل پولک ماهی برق زد: «برو چاخان امروز که جمعه است.» و نفس زنان پشت چراغ عابر پیاده ایستاد: «سردت که نیست؟» انگشت‌های کوچک پسرک را طرف دهانش برد و بوسید: «دستت که حسابی یخ کرده!»
پسرک سرش را روی شانه ی زن گذاشت و گفت: «نع.»
.

» ادامه مطلب


( تعداد کل صفحات: 2 )

[ 1 ] [ 2 ]