به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به گزارش انتخاب؛‌ خسرو معتضد نوشت: دکتر «محمد خان کفری» از فرنگستان برگشته بود. آن زمان اواخر دوران سلطنت ناصرالدین شاه بود. می گفتند دکتر از فاکولته طب پاریس فارغ التحصیل شده است.

«لذت الدوله» سوگلی ناصرالدین شاه از درد شکم رنج می برد. او پس از انیس الدوله، شکوه الدوله، امین اقدس، عایشه خانم یوشی، لیلی خانم یوشی، باغبانباشی خانم و بدرالسلطنه، از زنان مورد علاقه اعلیحضرت بود. بصورت استثنایی اجازه داده شد دکتر محمد خان کفری (چون در فرانسه زیاد مانده بود و حرفهای بی قاعده می زد، او را کفری می خواندند) خانم را معاینه کند.
او «لذت الدوله» را معاینه کرد و تشخیص داد خانم سنگ کلیه دارد و باید جراحی شود.
دکتر «تولوزان» و ده ها دکتر خارجی دیگر گفتند عمل جراحی خطرناک است.

خانم باید فقط با دوا معالجه شود و به تدریج حتی دکتر «اسکات» و دکتر «لیندلی» و دکتر «سادوسکی» پیشنهاد کردند، خانم به فرنگستان فرستاده شود اما دکتر «کفری» زیربار نرفت و اطمینان داد. خانم را به مریضخانه ناصری (همین بیمارستان سینا) بردند. دکتر کفری، دو ساعت وی را جراحی و سنگ کلیه را خارج کرد. شاه و درباریان و خانمهای حرم در اتاق مجاور مشتاقانه و با بی صبری در انتظار پایان آن لحظات جان سوز بودند. سرانجام دکتر از اتاق خارج شد. چشمهایش از شوق برق می زد، بی اختیار می خندید بشکن میزد شاه و وزیر اعظم امین السطان جلو رفتند.

شاه پرسید: ها؟! دکتر جان، چی شد؟ مریضه عمل شد؟ گفت: بله، قربان تمام شد. الحمدلله به میمنت و مبارکی عمل انجام و سنگ حجیم خارج شد. سپس یک قلوه سنگ چندین مثقالی متبلور که خون آن را شسته بودند و در مشتش بود، (لابد برای اینکه از شاه مشتلق بگیرد) به شاه نشان داد و حدود یک ربع ساعت درباره بزرگی آن و حجم و وزنش و اینکه مانندش در اروپا دیده نشده است، صحبت کرد و افزود: دلم می خواهد آن را به اکسپوزسیون جهانی پاریس بفرستم تا همه اطبا و جراحان تماشا کنند و شاخ در آورند. قربان! ملاحظه فرمایید، چقدر سنگین است؟ پدرم درآمد تا این عمل بی سابقه را به پایان برسانم.

شاه گفت: ان شاء ا...، مریض که به هوش می آید؟ طبیب جان! امان از عنایت خاص ما به این علیامخدره، این اواخر خیلی ضعیف و نحیف شده بود.

دکتر گفت: الحمدلله دیگر آن ضعف و نحیفی برطرف شده و صورت آن به حدی می درخشد که باور بفرمایید، شبیه فرشتگان شده اند، قبله عالم! بفرمایید داخل جنازه آن مرحومه را ملاحظه فرمایید و فاتحه ای برای روح تازه درگذشته بخوانید. ایشان با تن در دادن به این عمل جراحی سخت، خدمت بزرگی به عالم بشریت فرمودند. خدا بیامرزدشان و از گناهان کرده و ناکرده آن عفیفه در گذرد!

ناصرالدین شاه ابتدا متوجه مفهوم سخنان دکتر کفری نشد. گفت: چه می گویی؟ از کی حرف می زنی؟ میت و درگذشته چیست؟ کی مریضه به هوش می آید؟ مرتیکه! جوابم را بده، لذت الدوله چه شد؟

دکتر کفری نگاهی به شاه کرد و نگاهی به حاضران و گفت: قربان! به سنگ کلیه نگاه کنید. تاکنون هیچ جراحی از زمان بقراط حکیم و جالینوس تا امروز نتوانسته چنین سنگی از کلیه انسان درآورد. عمل بزرگی بود و علمای فرنگستان مبهوت می شوند. البته مریضه زیر عمل تاب نیاورد و فوت فرمود، خدا بیامرزدش!
 
ادامه مطلب
جمعه 1 خرداد 1394  - 1:25 AM

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست.

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟

آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده  ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با وزیرش در این مورد صحبت کرد.

وزیر به پادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیستاگر او به این گروه نپیوندد، شانگر آن است که مرد خوشبینی است.

پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟

وزیر جواب داد: اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!

پادشاه بر اساس حرف های وزیرش فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.

با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.

آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه!!! آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیستفکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیرش پرسید. وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما هیچگاه به آنچه که زیاد دارند، راضی نیستند.

ادامه مطلب
جمعه 1 خرداد 1394  - 1:25 AM

در مقابل تملق و چاپلوسی مانند ناشنوایان باش که نه می شنوند و نه عکس العمل نشان می دهند.

 

در مقابل جاه و مقام چون عقابی باش که هر چقدر بالا می رود کوچک و کوچکتر می شود.

 

در مقابل پشتکار همچون مورچه ای باش که باری را که ده ها برابر خود وزن دارد بر دوش دارد و از یک سربالایی ده ها بار بالا رفته پایین می افتد ولی همچنان ادامه می دهد.

 

در مقابل نا امیدی همیشه بزرگانی از تاریخ را به یادآور که با وجود معلولیت ها و محرومیت ها نامشان برای همیشه در تاریخ ماندگار است.

 

در مقابل غرور همیشه انسان هایی را به یاد آور که یک شبه از همه چیز به هیچ رسیده اند.

 

در مقابله زیاده خواهی همیشه بادکنک را به یادآور که تنها می تواند مقدار معینی باد را تحمل کند ، در غیر این صورت می ترکد و نابود می شود.

 

در مقابل وسوسه های شیطانی همچون کرو لال دیوانه ای شو که نه می شنود و نه می بیند و نه احساسی دارد.

ادامه مطلب
جمعه 1 خرداد 1394  - 1:24 AM

در مقابل الفاظی مانند شانس و بخت و اقبال مانند بی سوادی شو که یک کتاب پر از این کلمات را روبه رویش قرار داده باشند.

 

در مقابل ترس باتلاقی را به یاد آور که هر چه بگذرد بیشتر در آن فرو می روی.

 

در مقابل دشمن به طرزی عمل کن که عکس العمل او با دوستت فرق چندانی نداشته باشد.

 

در مقابل ارتکاب به گناه چنان فرض کن که برای رسیدن به آن باید از یک دیوار بتونی با دست خالی بگذری.

 

در مقابل دشمن دوست نما همچون قطب های همنام دو آهن ربا عمل کن.

 

در مقام دوست چنان باش که هیچگاه پشت سرش حرفی نزنی که اگر روزی مجبور شدی روبه رویش بگویی شرمنده شوی.

 

در مقابل شکست مانند ماهی باش که در خلاف جهت جریان رود ، خستگی ناپذیر ساعت ها و روز ها شنا می کند.

ادامه مطلب
جمعه 1 خرداد 1394  - 1:24 AM

در مقابل کار های روزمره ، مثل ساعت دقیق و منظم باش .

 

در مقابل حوادث و خبر های بد چون باد سریع بگذر.

 

در مقابل بزرگتر ها چون بید همیشه سر به زیر باش .

 

در مقابل مشکلات و سختی ها چون سنگ خارا قوی و غیر شکننده باش.

 

در مقابل سخنان درشت و ناراحت کننده چون پنبه نرم باش.

 

در مقابل عواملی که نمی توانی آنها را تغیربدهی چون موم انعطاف پذیر باش.

 

در مقابل بخشش همچو خورشید سخاوتمندانه و بی توقع به همه بتاب.

 

در مقابل ضعف نفس مانند شناگری ناشی آنقدر خود را به آب بزن تا روزی شناگری ماهر شوی.

ادامه مطلب
جمعه 1 خرداد 1394  - 1:24 AM

1. رومی‌ها عادت داشتند از پنبه نسوز در لباس‌هایی که هر روز می‌پوشیدند استفاده کنند.(پیشینیان پلینی (یک طبیعت گرای رومی) گفته آنها به این دلیل لباسهایی با الیاف پنبه نسوز می‌پوشیدند که آنها سفیدتر از پارچه‌هایی با الیاف معمولی بودند و می‌توانستند خیلی راحت لباس‌هایشان را درون آتش پرتاب کنند. او همچنین خاطر نشان کرد که خدمتکارهایی که لباسهایی با الیاف معدنی می‌پوشیدند اغلب از بیماری‌های ریوی رنج می‌بردند.

2. در مصر باستان قلب انسان را جایگاه هوش و اطلاعات می‌دانستند نه مغز. مصری‌های باستان فکر می‌کردند مغز فقط چیزی است که درون سر را پر می‌کند. بنابراین آنها هنگام مومیایی کردن مغز را بیرون آورده و دور می‌انداختند، درحالیکه درمورد قلب دقت و توجه خاصی مبذول می‌داشتند!

3. زمان رواج امراض مسری در قرون وسطی برخی از دکترها لباسها و ماسک‌هایی با نقوش ابتدایی و باستانی می‌پوشیدند به نام «لباس بیماری یا مرض».  این ماسک دارای چشمی‌های شیشه ای قرمز رنگ بود که آنها تصور می‌کردند شخص را در برابر شیطان غیرقابل نفوذ می‌سازد. قسمت بالایی ماسک با گیاهان معطر و ادویه جات پر می‌شد تا محافظی باشد دربرابر «هوای بد» که اعتقاد داشتند مرض و بیماری را با خود حمل می‌کند.

4. 3.500 سال پیش تخمین می‌زدند که جهان دوران باشکوه 230 ساله ای را داشته که در آن دوران هیچ جنگی اتفاق نیفتاده است.

5. در چرخه‌های شهرنشینی اروپای غربی و آمریکایی‌ها، بعد از اوایل قرن 17 تزئین ریش از دنیای مد خارج شد؛ برای مثال در سال 1698 پیتر پادشاه روسیه دستور داد مردها ریش‌هایشان را به طور کامل بتراشند و سال 1705 برای کسانی که ریش داشتند مالیات گذاشتند تا جامعه روسیه هم سو با معاصرانش در جوامع غربی شود.

6. پرفروش ترین کتاب قرن پانزدهم کتابی شهوانی به نام «داستان دو عاشق» بود که هنوز هم خوانده می‌شود! نویسنده این کتاب اگرچه پاپ پیوس دوم (که سال‌های 1464-1458 سلطنت می‌کرد) بود، ‌اما تفاوتی با  «آنیس سیلوییوس پیکولومینی» نداشت.

7. در مصر باستان گربه‌ها را مقدس می‌دانستند. وقتیکه گربه خانگی یک خانواده می‌مرد، تمام اعضای آن خانواده ابروهایشان را می‌تراشیدند و تا موقعی که ابروها کامل رشد کند عذادار می‌ماندند.

8. مدل عمو سام در اثر معروف «تو را می‌خواهم» سال 1917 صورت نقاشی به نام جیمز مونتگومری فلاگ بود. برای تاثیرگذاری بیشتر او پرتره اش را مسن تر نقاشی کرد و ریش بزی بهش اضافه کرد.

9- 200سال قبل از میلاد وقتیکه شهر اسپارتای یونان در اوج قدرت خود بود به ازای هر شهروند 20 نفر خدمتکار وجود داشت. تصور کنید خانه‌های مردم آن زمان حتما از تمیزی برق می‌زد!!

منبع: سیمرغ

ادامه مطلب
جمعه 1 خرداد 1394  - 1:23 AM

شاه عباس از وزیر خود پرسید:"امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟"
وزیر گفت:"الحمدالله به گونه ای است كه تمام پینه دوزان توانستند به زیارت كعبه روند!"

شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست كفاشان به مكه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند كفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پیدا نما تا كار را اصلاح كنیم."

ادامه مطلب
جمعه 1 خرداد 1394  - 1:23 AM

آخوند مقرب مظفر الدین شاه که بسیار نیز به وی معتقد بوده است. بعضی تاریخ نویسان داستان‌های عجیبی را از این روحانی نقل کرده اند که تمییز و تشخیص، درستی از نادرستی این روایات تاریخی مبرهن نیست. ولی یا از روی حسد و کینه نقل شده و یا واقعا این مرد یک روحانی نمای زبردست بوده که توانسته دل از شاه ببرد و از کسوت مقدس روحانیت برای خود دکان درست کرده و ثروتی به هم زند.

 
ادامه مطلب
جمعه 1 خرداد 1394  - 1:23 AM

روزي سنگ تراشي بود كه از خويش و موقعيتش در زندگي ناراضي بود؛ يك روز از مقابل منزل بازرگاني رد ميشد و نگاهي به خانه وي انداخت وبا خود گفت: «با اين همه دارائي مسلما بسيار قدرتمند است» و آرزو كرد "اي كاش بازرگان بود و اينچنين زندگي ساده اي نداشت".

ناگهان او ثروتمند شد و به قدرت و تجملاتي كه در رويا ديده بود رسيد وليكن ناگهان يك مقام عالي رتبه را بر روي تخت رواني را ديد كه سربازان او را اسكورت ميكردند و ديگران تعظيم ميكردند ؛ ناگهان با خود گفت: «عجب قدرتي؛ كاش اينچنين بودم» .

ناگهان او عالي رتبه شد و سوار بر تخت روان بود و در روز گرم تا بستاني؛ نگاهي به خورشيد انداخت و ديد كه خورشيد مغرورانه به كار خود مشغول است و به حضور او توجهي نميكند و با خود گفت: «عجب قدرتي؛ كاش ميتوانستم خورشيد باشم».

پس او خورشيد شد و لي با تندي به همه مي تابيد و مزارع را سوزاند و كشاورزان و كارگران او را لعنت ميكردند؛ ناگهاني ابري آمد و مابين او و زمين قرار گرفت و قدرت او كم شد و با خود گفت: «اي كاش ابر بودم».

او ابر شد و مدام برسر روستائيان و مزارع باريد و همگان بر سر او فرياد ميزدند؛ ناگهان بادي آمد و او را كنار زد و با خود گفت: «عجب قدرتي؛ اي كاش باد بودم».

او سپس بادشد كه خانه ها را بهم ريخت و درختان را از ريشه شكست وديگر همه از او مي ترسيدند؛ ناگهان متوجه شد كه با چيزي مواجه شده كه اصلا تكاني نميخورد ؛ آن چيز كوه و يا يك سنگ بزرگ و بلند بود و با خود گفت: «عجب سنگ قدرتمندي؛ اي كاش سنگ بودم».

پس او سنگ شد و قوي تر از همه چيز بر روي زمين؛ اما همانطور كه ايستاد ه بود؛ صداي چكشي را شنيد كه يك قلم را در صخره ي سخت مي كوبد؛‌ در خود احساس كرد كه در حال تغيير كردن است؛ با خود فكر كرد و گفت: « ديگر چه چيزي ميتواند از من سنگ بزرگ قوي تر باشد؟»؛ به پائين نگاهي كرد و در زير دست خويش چهره يك سنگ تراش را ديد وبا خود گفت: «اي كاش همان سنگتراش بودم» و ......................

« بنجامين هف »

ادامه مطلب
جمعه 1 خرداد 1394  - 1:22 AM
 ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد.
 

آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.

ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ زدند. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ, ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...

ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.

ادامه مطلب
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  - 3:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 1712604
تعداد کل پست ها : 20595
تعداد کل نظرات : 20
تاریخ ایجاد بلاگ : جمعه 29 مرداد 1389 
آخرین بروز رسانی : پنج شنبه 25 مرداد 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

کد ذکر ایام هفته
اوقات شرعی

حدیث