به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

گفته اند که وقتی یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول امپراتور روسیه به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.
 

یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تانامه ئی به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد.

امپراتور شفاعت شهبانو را نپذیرفت و به دبیر خود گفت تا در گوشه همان نامه تصمیم قاطع او را به لزوم تبعید افسر گناهکار، یادداشت کند:

بخشش لازم نیست، به سیبری تبعید شود.

دبیر که خود از یاران متهم بود فرمان امپراتور را، هم بدان گونه که از او شنیده بود به گوشه نامه نوشت. اما حیله ئی در کار کرد تا افسر نگونبخت از خشم امپراتور رهایی یافت.

در فرمان امپراتور، تنها جای ویرگولی را تغییر داده آن را چنین نوشته بود:

بخشش، لازم نیست به سیبری تبعید شود!

منبع : جام نیوز
ادامه مطلب
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  - 2:56 PM
بازی شطرنج برای اولین بار در هند اختراع شد و وقتی که حاکم هند با آن بازی آشنا شد و ریزه کاری های و تنوع آن را دید، تصمیم گرفت مخترع آن را مورد تحسین و تشویق قرار دهد و از این رو دستور داد او را خبر کنند تا او هدیه مناسبی به او بدهد.
 

مخترع شطرنج که ستا نام داشت به دربار حاکم آمد. او دانشمندی بود که لباس ساده ای به تن داشت و زندگی خود را با کمک شاگردانش می گذراند.

حاکم گفت: ستا می خواهم به خاطر بازی فوق العاده ای که کشف کردی پاداشی به تو بدهم. من به اندازه کافی ثروتمند هستم که هر چه تو بخواهی به تو بدهم. پس هر چه می خواهی از من بطلب.

حاکم چون ستا را ساکت دید گفت: خجالت نکش! آرزویت را بگو.

ستا گفت: اگر شما اجازه دهید من فردا بعد از آن که فکر کردم بگویم.

فردا بعد از آن که ستا مجددا به دربار آمد حاکم از او خواست درخواستش را بازگو کند.

ستا گفت: ای حاکم! امر کنید برای خانه اول شطرنج به من 1 گندم دهند برای خانه دوم 2 گندم و برای خانه سوم 4 گندم و برای خانه چهارم 8 گندم و برای خانه پنجم 16 گندم و ... به همین ترتیب گندم ها تا خانه 64 شطرنج افزایش یابد.

حاکم که به شدت عصبانی شده بود گفت: تو در این فرصت می توانستی در خواست بهتری از من داشته باشی پاداشی که تو خواستی به اندازه سخاوت من نبود اکنون می گویم تو را با گونی گندم روانه کنند.

ستا لبخندی زد و خارج شد.

بعد از مدتی حاکم شخصی فرستاد تا ببیند که آیا ستای نادان جایزه محقر خویش را گرفته یا خیر؟

مامور پاسخ داد: مستخدمین در حال اجرای دستور هستند و ریاضیدانان در حال محاسبه میزان گندمی که باید به ستا بدهند.

ریاضیدانان تا صبح مشغول حساب بودند تا این که صبح به حاکم اطلاع دادند که نماینده ریاضیدانان می خواهد شما را ملاقات کند.

حاکم امر کرد او را داخل کنند. ریاضیدان وارد شد و گفت: ما مقدار گندم ها را محاسبه کردیم در تمام انبارهای شما این مقدار گندم وجود ندارد حتی در سراسر جهان هم یافت نمی شود.

حاکم با تعجب پرسید: مگر مقدار آن چقدر است؟

ریاضیدان گفت : 615،551،709،073،744،446،18

برای تهیه این میزان گندم باید کل سطح کره زمین 4 بار زیر کشت برود!

منبع : آفتاب
ادامه مطلب
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  - 2:56 PM

کباب غاز از مجموعه داستان یکی بود یکی نبود انتخاب شده که از جمله کتاب های فراموش نشدنی در تاریخ ادبیات داستانی این دیار است و در هنگام انتشار سروصداهای زیادی به پا کرد و سبک کار نویسنده که تازگی داشت واکنش‎هایی متفاوت را برانگیخت.

 
ادامه مطلب
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  - 2:56 PM
در عهد عضدالدوله دیلمی در قرن چهارم هجری رسم شده بود هر کس شکایتی داشت و فریادش به جائی نمی رسید در برابر دربار بی هنگام اذان می گفت و بدین وسیله دادخواه در مقام عجز و بیچارگی که مرحله فرجام خواهی است از دست ستمگر به پادشاه تظلم می کرد.
 

سبب فرمان عضدالدوله به اذان گفتن این بود که پینه دوزی هرچه خواست به شاه شکایت کند کوشش او به جائی نرسید و او را به دربار راه ندادند. ناچار در برابر کاخ عضدالدوله ایستاد و بی هنگام به بانگ بلند اذان گفت.

پاره دوز دختری داشت به بالا چون نهال و به زیبائی و دلبری بی همال. داستان او در شیزاز و کربال بر سر زبانها افتاد. از هر سو برای او خواستگاری می رسید تا آنکه سرهنگی از دخترش خواستگاری کرد. پینه دوز عذر آورد و گفت مرا با سرهنگ شاه نه زوریست نه جای داوری. سرهنگ دژم شد و دختر را به زور به خانه خود برد. پینه دوز هر بار برای رهائی دختر کوشید کتک خورد و راه به جائی نبرد.

پاره دوز به ناچار از سکوئی نزدیک کاخ بالا رفت و بی هنگام اذان گفت. هر کس از آنجا می گذشت با تعجب به او می نگریست و رفته رفته گروهی انبوه گرد آمدند و هیاهوئی برپا شد.

پادشاه پینه دوز را خواست و فرمود:

اذان گفتن بی​هنگام یعنی چه و مردم را به گرد خود جمع کردن به چه معنی؟...

ستمدیده گستاخانه پاسخ داد:

ای پادشاه دادگر به خانه مردم ریختن و دختر مردم را به زور بردن به چه معنی؟!

آنگاه سرگذشت خود را چونانکه بود بیان کرد.

شاه بی درنگ فرستاد، سرهنگ را آوردند و پس از آنکه از او اعتراف شنید فرمان داد او را دو شقه کردند و به دو جانب معبر بیاویختند و دختر را از خانه سرهنگ بیرون آوردند و به دست پدر سپردند.

عضدالدوله گفت باز هم اگر کسی به تو بد کرد اذان بگوی! از آن پس فرمان اذان را صادر کرد و همه جا جار کشیدند تا حق کسی به هوای نفس باطل نگردد.

ادامه مطلب
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  - 2:55 PM
 
ایمان به خدا و توکل به عنایت پروردگار از نعمتهای موهوبی است که چون نصیب آدمی شود به جرات می توان گفت به همه چیز دست یافته و هیچ عاملی نخواهد توانست که او را در مسیر زندگی شیرین رویا انگیزش منحرف سازد.
 

افراد معتقد و مومن سعادتمندترین مردان روزگار هستند زیرا چون نقطه اتکای خویش را قوی و زورمندی ببینند و به طور کلی به اصل و اساس لایزالی پای بند هستند لذا هرگونه محرومیت و ناکامی را از روزنه دیده و خواسته معشوق و معبود نگریسته, بر آن لبخند می زنند و شداید و سختیها را به حسن قبول تلقی می کنند. ورد زبانشان همواره ضرب المثل منظوم پایین است و به هنگام تلخکامی برای آرامش خاطر چنین زمزمه می کنند:

گر نگهدار من آنست که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

اکنون به واقعه ای تاریخی بپردازیم که این شعر را به صورت ضرب المثل درآورده است. آقا محمدخان قاجار در دوران سلطنت خویش دو بار به جنگ روسها و فتح گرجستان شتافت. بار اول در سال 1029 هجری قمری با شصت هزار سپاهی به گرجستان عزیمت کرد و هراکلیوس ولی آنجا را که به جانب روس متمایل بود گوشمالی داده شهر تفلیس را قتل عام و کلیساها را خراب کرد.
کشیشها را دست و پا بسته در آب افکند و دختران و پسران تفلیسی را به اسارت گرفت. بار دوم در سال 1211 هجری بود که خبر رسید کاترین ملکه روسیه سپاهی بیکران به جانب ایران گسیل داشته گرجستان و دربند و باکو و گنجه و طالش در معرض خطر قرار گرفت.

آقا محمدخان جنگ با امیر بخارا را به تعویق انداخته سریعاً به سوی گرجستان حرکت کرد ولی در همان اوقات کاترین فوت شد و جانشین او پل امر به مراجعت لشکریان منصرف شده به سوی قراباغ شتافت و تصمیم به تسخیر قلعه شوشی گرفت. چه ابراهیم خلیل خان رییس ایل جوانشیر و حاکم قلعه شوشی سر مخالفت داشت و به هیچ وجه حاضر به اطاعت و تمکین نبود. توضیحاً یادآور می شود که قلعه شیشه هم می گفتند و در کتب تاریخی با هر دو اسم معروف و مشهور است.

سرسلسله قاجار قلعه شوشی یا شیشه را در محاصره گرفت و برای آنکه از خونریزی و کشتار جلوگیری شود این شعر را برای ابراهیم خلیل خان حاکم قلعه فرستاد:

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد
تو ابلهانه گریزی به آبگینه حصار؟

که منظور از آبگینه حصار همان قلعه شیشه یا شوشی است. ابراهیم خلیل خان که سر تسلیم و اطاعت نداشت این شعر را که منسوب به خیرانی است در پاسخ آقا محمدخان فرستاد:

گر نگهدار من آنست که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

که البته در این بیت مراد و مقصود ابراهیم خلیل خان از شیشه همان قلعه شیشه یا شوشی بوده که با استفاده از صنعت شعری ابهام آن را به کار برده است.

در هر صورت شعر بالا از آن تاریخ, ضرب المثل شد و بالمناسبه مورد استناد و تمثیل قرار گرفت.

برای آنکه فرجام کار دانسته شود یادآور می شود که قلعه شوشی به زودی فتح شد ولی این آخرین فتح آقا محمدخان قاجار بود زیرا چند روز بعد در شب جمعه بیست و یکم ذیحجه سال 1211 هجری به دست دو نفر مجرم که حکم قتلشان را صادر کرده بود به قتل رسید.

ادامه مطلب
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  - 2:55 PM
 
 
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
 

مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.

جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد، همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.

ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟

جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟

پندها و حکایت بندگی عشق را بارها و بارها شنیده ایم و یکی از این حکایت ها، حکایت مسجدگوهرشاد است.

در کنار مرقد ثامن الائمه مسجدی وجود دارد که به همت گوهر شاد خانم همسر شاهرخ میرزا ساخته شده است در طول مدت ساخته شدن مسجد، گوهر شاد خانم هر از چند گاهی به کارها سرکشی میکرد و دستور های لازم را به معماران و استاد کاران می داد، در یکی از این روز ها باد مختصری وزیدن گرفت چنان که گوشه ی چادر گوهر شاد به کنار رفت و چشم یکی از کارگر ها به صورت ایشان افتاد و سخت دلباخته ی او شد، اما چون راه به جایی نمی برد از شدت حرمان به بستر افتاد و پرستاری او را مادر دردمندش به عهده گرفت، پسر راز خود را با او در میان نهاده، سرانجام چون پزشکان از معالجه او ناامید شدند، مادر ساده دل دست به دامان گوهر شاد شد و گفت که اگر راه چاره ای نیابی پسرم از دست خواهد رفت.

گوهر شاد سخت ناراحت شد و در اندیشه فرو رفت، آنگاه سر بر داشت و گفت: ای مادر به خانه برو و به پسرت سلام برسان و بگو من حاضرم با او ازدواج کنم اما دو شرط دارد: یکی اینکه من از شاهرخ میرزا جدا شوم و شرط دوم آنکه او باید چهل شبانه روز باید در محراب زیر گنبد مسجد نماز بخواند و ثوابش را به عنوان مهریه به من قرار دهد.

مادر به خانه رفت و جریان را برای پسرش تعریف کرد، پسر جوان با شنیدن این خبر از بستر رنج برخاست و با خود گفت چهل روز که چیزی نیست، اگر چهل سال هم بود قبول می کردم، در هر صورت جوان به محراب رفت و شروع به خواندن نماز نمود، کم کم که ایام چهله نشینی جوان سپری می گشت جوانک در حال نماز نورهای زیبائی را میدید که او را سخت شیفته ی خود می ساخت کار به جائی رسید که در همان چهل سحرگاه چنان عشق معبود واقعی در قلب او رسوخ نمود که دیگر به گوهر شاد فکر هم نمی کرد.

در پایان چهل روز بانو گوهر شاد نماینده ی خود را فرستاد تا ببیند آیا جوان در قول خود راسخ بوده است یا نه، نماینده ی بانو سحرگاهان به محراب آمد و جوان را دید که سخت مشغول عبادت است، مدت زیادی صبر کرد تا جوان عاشق عبادتش به پایان رسید، در این حال نزد جوان رفت و به او گفت من نماینده ی بانو هستم و آمده ام تا از شرطی که بسته بودی مطمئن شوم آیا هنوز هم بر خواست خود پابرجائی، در این حال جوان که گذشت این ایام چهل گانه او را سخت متحول نموده بود گفت: از بانوی خود تشکر نما و به او بگو من در این ایام معشوق گم گشته و واقعی خود را یافتم از او بخواهید مرا ببخشد و عفو نماید.

پند هر دو حکایت یکی است؛ بندگی عشق تلنگری است که باعث می شود قلب بیدار شود تا خدا را با قلب پاک عبادت کنی؛ آنگاه نماز و روزه با خشوعی انجام می شود که سر و پای وجود را فرا می گیرد و عشق والا و مطلق الهی را در دل نهان می سازد.

ادامه مطلب
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  - 2:54 PM
چند ماه پس از ورود و استقرار در پاریس مادر خانمم را برای همراهی در تولد نخستین فرزندمان به پاریس دعوت کردم تا هم قوت قلبی برای خانمم باشد و هم مایه راحتی خیال من از باب تجربه تر و خشک کردن نوزاد و ... .
 

حاجیه خانم بنده خدا را که تا آن موقع در انظار عمومی چادر از سر برنداشته بود، وادار کردیم تا چادرش را بردارد و مانتو بلندی به تن کند! البته زیر بار نمی رفت ولی وقتی توضیح دادیم اینجا ترکیه و ژاپن نیست و منافقین حضور دارند و ممکن است بی حرمتی کنند، قانع شد. بگذریم که حضور او در آن غربت چه نعمت بزرگی بود. یک شب حوالی ساعت یازده ونیم شب حال مادر خانم بد شد و من با عجله او را تنهایی به بخش اورژانس نزدیکترین بیمارستان که از قبل می شناختم رساندم.

پس از معاینه و آزمایش و دادن یکی دو قرص نسخه ای نوشته و دستم دادند و بیمار را مرخص کردند. من وقتی دست در جیب کردم که هزینه را حساب کنم دیدم به خاطر عجله کیف پول و مدارک را جا گذاشته ام. حتی مدارک خودرو و هیچ کارتی همراهم نبود.
بسیار مضطرب شدم که مجبورم پیر زن بدحال را تنها و غریب اینجا بگذارم تا بروم منزل پول بیاورم.

وقتی پزشک و پرستار اضطراب مرا دیدند پرسیدند مشکل چیست؟ شما هم ناراحتی داری؟

گفتم: راستش با عجله آمده ام و کیف پولم همراهم نیست و نمی دانم باید چکار کنم.

با خونسردی گفت این دلیل نگرانی توست؟ اگر پول داشتی هم فرقی نمی کرد این نیمه شب که صندوق ما باز نیست! اضطراب من بیشتر شد. حدس زدم لابد مدرکی، کارتی باید گرو بگذارم تا فردا که صندوق باز می شود، در حالیکه هیچ کارت و مدرکی هم نیاورده بودم.

کارمند گفت: کارت بیمه دارید گفتم بیمار مهمان ماست و کارت بیمه ندارد.
گفت: کارت شناسایی.
گفتم: به همان دلیل عجله داشتن، هیچ مدرکی همراهم نیست. خودم را آماده کردم بگویم بیمار اینجا بماند تا من بروم از منزل مدارک بیاورم که پرستار یک برگ کاعذ سفید دستم داد و گفت مشخصات و آدرست را اینجا بنویس و به سلامت.

نوشتم و دستش دادم؛ گفت: پس چرا نمی روی؟
گفتم: خوب بعد چکار باید بکنم؟
گفت: ببخشید یادم رفت توضیح بدهم. حد اکثر تا یک هفته صورت حساب با پست می آید به آدرست و نحوه پرداخت در آن نوشته شده است؛ به همین سادگی!

یاد خاطره ای در بیمارستان شهدای تجریش افتادم و برای لحظاتی مات و مبهوت ماندم. پرستار که حیرت مرا دیده بود دوباره پرسید: دیگر منتظر چی هستی و چرا نمی روی؟

گفتم: می توانم سوالی بکنم؟

گفت بپرس.

پرسیدم: من و همراه بیمارم خارجی هستیم، شما چطور به ما اعتماد می کنید؟ مدارک هویت هم که همراه نداریم. شاید آدرس و مشخصات غلط به شما داده باشیم! برایم جالب است بدانم.

گفت: اصل بر این است که همه درستکارند مگر خلافش ثابت شود. در مورد شما هم که هنوز چیزی ثابت نشده است. البته همیشه استثنا وجود دارد و ممکن است از هر صد نفر، دو سه نفری هم متخلف باشند و نادرست، ولی برای بیمارستان اصلا نمی صرفد که به خاطر احتمال دروغ و خلاف دو سه نفر در ماه، یک صندوقدار شیفت شب استخدام کند و به او حقوق و بیمه و رفاهیات و بازنشستگی و ... بدهد یا به صندوقدار دیگری اضافه کار بدهد صرفا بخاطر اینکه از چند تخلف احتمالی پیشگیری کند.

تشکر کرده و با مادرخانم به منزل برگشتیم... .

از فردا هر روز صندوق پستی را می پاییدم تا نامه بیمارستان را دریافت کنم و بالاخره آمد و با آمدن خود مرا یکبار دیگر مات و مبهوت کرد! در یک برگ کاغذ قطع A4 با سربرگ بیمارستان خطاب به من نوشته شده بود: هزینه عادی معاینه بیمار شما ... فرانک ( آنموقع هنوز یورو درکار نبود) بعلاوه 10 درصد هزینه مراجعه در وقت شبانگاهی که جمعا میشود .... فرانک. زیر آن نوشته بود شما برای پرداخت این مبلغ دو هفته فرصت دارید از یکی از راه های ذیل اقدام کنید:

- مراجعه حضوری به صندوق بیمارستان در روزهای کاری
- مراجعه به نزدیک ترین دفتر پست و حواله پستی (در پستخانه های فرانسه برای ارسال و حواله وجه نقد فرمهای خاصی وجود دارد)
- ارسال چک بانکی به حساب بیمارستان از طریق پست (چک خود را در وجه بیمارستان بنویسید و در پاکتی گذاشته و به صندوق پست بیاندازید)

در خط بعدی نوشته بود اگر تا دو هفته این بدهی واریز نشود یک نامه یادآوری دیگر به آدرس شما ارسال می شود و دو هفته دیگر به شما مهلت داده می شود ولی 10 درصد دیگر به مبلغ فوق افزوده می شود!

و در سطر بعدی نوشته بود اگر حداکثر تا یک ماه بدهی شما وصول نشود بیمارستان آن را به شرکت وصول مطالبات معوقه (اصطلاح ایرانیش میشود شرخر!/ در فرانسه شرکتهای رسمی و ثبت شده ای برای این کار وجود دارند) واگذار می کند و در آن صورت شما متحمل هزینه های اداری و حقوقی و کارمزد آن شرکت هم خواهید شد.

جالب تر از همه سطر آخر بود که نوشته بود: اگر به هر دلیل قدرت و امکان پرداخت این مبلغ را ندارید در روزهای فلان و بهمان از ساعت فلان تا بهمان به بخش مددکاری شهرداری محل خود مراجعه نمایید تا آنان شما را راهنمایی یا یاری دهند.

خدا را، خدا را، خدا را... من این نامه را تا سال ها بعنوان نمونه با خود نگاه داشته بودم ولی متاسفانه به خاطر اسباب کشی های متعدد آن را گم کردم.

آن را برای خانم و مادرخانم خواندم و سه نفری این همه تکریم ارباب رجوع و مسئولیت شناسی و کارگشایی را ستودیم. همانجا خاطره زیر را که در بیمارستان شهدای تجریش برایم اتفاق افتاده بود برای خانم و مادرخانم تعریف کردم و همه ما متاثر شدیم:

قبل از ظهر یک روز از پاییز 1365 بود و من یکی از همکلاسی های دانشگاهم را که مریض بود بردم درمانگاه فوریتها (اورژانس) بیمارستان شهدا در تجریش.

قبض گرفته و منتظر نوبت بودیم که چند کارگر ساختمانی لر زبان همکار دیگرشان را که از داربست افتاده و خون از بدنش جاری بود آوردند. طبعا بقیه بیماران و همراهان توجه شان به این بیچاره که وضعیت متفاوتی داشت جلب شد.

یک پرستار گفت سریع بیاوریدش داخل و روی تخت بخوابانید. یکی دیگر گفت اول باید پذیرش شود و قبض بگیرید.

همراهانش آمدند پذیرش. مسئول پذیرش گفت: برای جرح ناشی از حوادث باید فلان مقدار( مبلغش یادم نیست ولی دست کم پنج شش برابر معاینه معمولی بود) پول بدهید. همراهان که با لباس کار و خاکی آمده بودند گفتند که باعجله آمده اند و پولشان در لباسهای دیگرشان است و فراموش کرده اند بیاورند. حتی به راننده ماشینی که آنها را رسانده هم پول نداشته اند بدهند.

مسؤول صندوق گفت اول پول بعد قبض. آنها اصرار کردند و صندوقدار انکار. حتی یکی گفت شما قبض بده تا دوستانم اینجا هستند من بر می گردم و پول می آورم ولی صندوقدار همچنان مقاومت می کرد. مجروح بیچاره هم در حال آه و ناله.

من نتوانستم تحمل کنم رفتم با صندوقدار صحبت کنم که آقا این خونریزی دارد و ..که سرم داد کشید و گفت دستور رئیس بیمارستان است و بخشنامه اش را هم از زیر شیشه درآورد و نشان داد.

گفت: من هم مثل شما انسانم و این چیزها را می دانم ولی یکی دو مورد که نیست من هم کارمندم و یکبار و دوبار می توانم از جیبم بدهم ولی هر روز که نمی شود و چند بار هم از سوی مسئولین توبیخ شده ام.
ناچارا مبلغی را خودم گذاشتم و از حاضرین دیگر خواهش کردم کمک کنند و پول قبض را پرداختیم و قبض صادر شد و مجروح را به داخل راه داده و پانسمان کردند!

در پاریس دو بار یاد این خاطره افتادم . نخست آن شب که بدون پول و مدارک مادر خانمم را بیمارستان بردم و دوم آن روز که نامه صورتحساب بیمارستان به دستم رسید!

ادامه مطلب
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394  - 2:49 PM

روایت یک معجزه در حرم امام رضا (ع) ♥•٠·˙ 

یکی از خادمان اقا علی بن موسی الرضا تعریف میکرد: 
داشتم تو صحن انقلاب قدم می زدم، دیدم کنار پنجره فولاد خیلی شلوغه ... سریع خودم رو رسوندم به پنجره فولاد و دیدم امام رضا به اذن خدا یک دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده.
با کمک پدرش و چند تا از خادمین دیگه دختر رو از لابلای جمعیت بیرون کشیدیم... 
داشتیم می رفتیم سمت اتاق شفایافتگان، که دیدم پدرِ دختر رو سمت پنجره فولاد کرد و با لهجه زیبای خودش با امام رضا صحبت می کرد....

اول فکرکردم داره تشکر می کنه
خوب گوش کردم دیدم داره به امام رضا میگه آقاجان دستت درد نکنه، ولی آقا اینا دو تا خواهر دوقلو هستند، حالا من این یکی رو می برم، جواب اون یکی رو چی بدم. و اشکاش همینطور داره می ریزه. اشک شوق شفای این دخترش و بغض برای اون یکی دخترش قاطی شده بود.

تو همین حال واحوال بود که رسیدیم اتاق شفایافتگان و ماجرا را ثبت کردیم و همراه این پدر و دختر راهی محل اقامت شون شدیم.
وقتی رسیدیم در هتل دیدیم اونجا هم شلوغه...
پرسیدیم چی شده؟
گفتند: امام رضا یه دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده...

قربون کرمت آقاجان یاعلی بن موسی الرضا♡❤

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 4:25 PM

یه روز وهابیه جلوى ماشین یه مسیحى و زنش رو گرفت و پرسید: مسلمان هستى یا مسیحى؟
مسیحیه جواب میده : مسلمانم..
وهابیه میگه اگه مسلمانى آیه اى از قرآن برایم بیاور..
مسیحى یه خط از انجیل براش میخونه ...
بعد وهابی میگه : درست است مى توانى بروى..
بعد از دورشدن از وهابی ها ، زن مسیحیه میگه : این چه کاری بود کردی ! چرا ریسک کردى و بهش گفتى مسلمانى شاید ما را مى کشت..
مرد مسیحى میگه : اون الاغ ها اگه قرآن بلد بودند که آدم نمى کشتند!

ادامه مطلب
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394  - 4:20 PM

زندگی به همین دلخوشی های الکی، زیباست ...
♡❤
برای این کودکی که به یک موبایل گِلی دلخوش کرده ، نباید نگران بود.
برای اون کودکی نگران باشیم ...
که اتاق زیبا و پرطمطراقش پر از اسباب بازی های رنگارنگه،
ولی هنوزم دلش خوش نیست، نق می زنه و یه اسباب بازی جدید میخواد ... 

یعنی از همین بچگی ... معنی زندگی رو گُم کرده!

ادامه مطلب
جمعه 25 اردیبهشت 1394  - 12:55 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 1712608
تعداد کل پست ها : 20595
تعداد کل نظرات : 20
تاریخ ایجاد بلاگ : جمعه 29 مرداد 1389 
آخرین بروز رسانی : پنج شنبه 25 مرداد 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

کد ذکر ایام هفته
اوقات شرعی

حدیث