میکائیل

شمع میسوزدوپروانه به دورش نگران من که میسوزم وپروانه ندارم چه کنم


 
 

عمرپابردل مامینهدومیگذرد

خسته شدچشم من ازاین همه پائیزبهار

نه عجب گرنکنم برگل وگلزارنظردربهاری که دلم

 نشکفدازخندهءیار

چه کندبارخ پژمرده من گل به چمن؟

چه کندبادل افسرده من لاله به باغ؟

من چه دارم که برم دربرآن غیرازاشک

وین چه داردکه نهدبردل من غیرازداغ؟

عمرپابردل مامینهدومیگذرد

کاروانی همه افسون همه نیرنگ وفریب

سالهاباغ وبهارم همه تاراج خزان

سینه ام پرشده ازنالهءغمهای غریب

دیدن روی گل وسیری چمن نیست بهار

به خدابی رخ معشوق گناه است!گناه.

آن بهاراست که بعدازشب جان سوزفراق

به هم آمیزدناگه دوتبسم دونگاه!




نظرات (0) نويسنده : ستوده - ساعت 3:04 PM - روز شنبه 28 آذر 1388    |   لينک ثابت