میکائیل

شمع میسوزدوپروانه به دورش نگران من که میسوزم وپروانه ندارم چه کنم


 
 
 

Madar

عشق مادر

وقتي که تو 1 ساله بودي، اون(مادر) بِهت غذا ميداد و تو رو مي شست! به اصطلاح، تر و خشک مي کرد
تو هم با گريه کردن در تمام شب از اون تشکر مي کردي

وقتي که تو 2 ساله بودي، اون، بهت ياد داد تا چه جوري راه بري.
تو هم اين طوري ازش تشکر مي کردي، که، وقتي صدات مي زد، فرار مي کردي

وقتي که 3 ساله بودي، اون، با عشق، تمام غذايت را آماده مي کرد.
تو هم با ريختن ظرف غذا ،کف اتاق،ازش تشکر مي کردي
 
وقتي 4 ساله بودي، اون برات مداد رنگي خريد.
تو هم، با رنگ کردن ميز اتاق نهار خوري، ازش تشکر مي کردي

وقتي که 5 ساله بودي، اون، لباس شيک به تنت کرد تا به تعطيلات بري.
تو هم، با انداختن(به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردي
 
وقتي که 6 ساله بودي، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهي مي کرد.
تو هم، با فرياد زدنِ: من نمي خوام برم!، ازش تشکر مي کردي

وقتي که 7 ساله بودي، اون، برات وسائل بازي بيس بال خريد.
تو هم، با پرت کردن توپ بيس بال به پنجره همسايه کناري، ازش تشکر کردي

وقتي که 8 ساله بودي، اون، برات بستني خريد.
تو هم، با چکوندن(بستني) به تمام لباست، ازش تشکر کردي

وقتي که 9 ساله بودي، اون، هزينه کلاس پيانوي تو رو پرداخت.
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت براي ياد گيري پيانو، ازش تشکر کردي

وقتي که 10 ساله بودي، اون، تمام روز رو رانندگي کرد تا تو رو از تمرين فوتبال به کلاس ژيمناستيک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره.
تو هم، ازش تشکر کردي،با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينکه پشت سرت رو هم نگاه کني


وقتي که 11 ساله بودي، اون تو و دوستت رو براي ديدن فيلم به سينما برد.
تو هم، ازش تشکر کردي، ازش خواستي که در يه رديف ديگه بشينه

وقتي که 12 ساله بودي، اون تو رو از تماشاي بعضي برنامه هاي تلوزِيِون بر حذر داشت.
تو هم، ازش تشکر کردي، صبر کردي تا از خونه بيرون بره

وقتي که 13 ساله بودي، اون بهت پيشنهاد داد که موهاتو اصلاح کني.
تو هم، ازش تشکر کردي، با گفتن اين جمله: تو اصلاً سليقه اي نداري

وقتي که 14 ساله بودي، اون، هزينه اردو يک ماهه تابستاني تو رو پرداخت کرد.
تو هم،ازش تشکر کردي، با فراموش کردن، نوشتن يک نامه ساده

وقتي که 15 ساله بودي، اون از سرِ کار برمي گشت و مي خواست که تو رو در آغوش بگيره(ابراز محبت کنه).
تو هم، ازش تشکر کردي، با قفل کردن درب اتاقت!(نمي ذاشتي که وارد اتاقت بشه
!)
وقتي که 16 ساله بودي، اون بهت ياد داد که چطوري ماشينش رو بروني(رانندگي ياد داد).
تو هم، ازش تشکر مي کردي، هر وقت که مي تونستي ماشين رو بر مي داشتي و مي رفتي

وقتي که 17 ساله بودي، وقتيکه اون منتظر يه تماس مهم بود.
تمام شب رو با تلفن صحبت کردي و، اينطوري ازش تشکر کردي

وقتي که 18 ساله بودي، اون ، در جشن فارغ التحصيلي دبيرستانت، از خوشحالي گريه مي کرد.
تو هم، ازش تشکر کردي،اينطوري که، تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدي

وقتي که 19 ساله بودي، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد.
تو هم، ازش تشکر کردي، با گفتن خداحافظِ خشک و خالي، بيرون خوابگاه، به خاطر اينکه نمي خواستي خودتو دست و پا چلفتي نشون بدي!!(به اصطلاح، بچه ماماني
!!)




نظرات (0) نويسنده : ستوده - ساعت 2:37 PM - روز دوشنبه 14 دی 1388    |   لينک ثابت