میکائیل

شمع میسوزدوپروانه به دورش نگران من که میسوزم وپروانه ندارم چه کنم


 
 

عشــق عشــــق عشـــــــق

 

 

نمی دانم كه این عشق چگونه بر كویر خشك قلبم بارید كه دل بی خبرم عاشق شد

 

و به عشقش می بالد . . .

 

نمی دانم می داند كه با دیدنش می رود از تن و جانم خستگی . . .

 

نمی دانم تا كی عاشق می ماند . . .

 

نمی دانم می داند بدون او بی قرارم ، هیچم ، پیچم . . .

 

نمی دانم می داند در انتظار فردای با او بودنم . . .

 

نمی دانم چگونه سر کنم لحظات بی او بودن را . . .

 

نمی دانم می داند كه هیچگاه عشق واقعی نمی میرد . . . 

 

نمی دانم می داند دوست ندارم در رویای كسی دیگر باشم . . . . !

 




نظرات (3) نويسنده : ستوده - ساعت 4:24 PM - روز پنج شنبه 15 بهمن 1388    |   لينک ثابت