میکائیل

شمع میسوزدوپروانه به دورش نگران من که میسوزم وپروانه ندارم چه کنم


 
 

بی خبرم از حال من رفتی و پر غم گشته ام / خود ببین همچون خدا تنهای تنها گشته ام

گفته بودی می شوی غمخوار و همدم بر دلم/ خانه ی قلبت شود کاشانه ی عشق دلم

یاد  داری  آن همه شبها که در وقت  اذان / دست اندردست هم رفتیم تاهفت آسمان ؟

یاد داری بوسه عشقی به لبهامان نشست؟/عهد عشق و یاری آنجا بر دلای ما نشست

یاد داری  دست گرمت  روی قلبم را فشرد ؟ /از تپش هایش تو فهمیدی چگونه دل  سپرد

آه پس کو آن همه عشقی کزان دم میزدی ؟/کو نشان دوستت دارم که حرفش میزدی ؟

بی وفا تنها شدم غمخوار من بودی رفیق!/ عشق من بودی چرا خنجر زدی ای نارفیق!

یاد داری گفتمت یک لحظه بی تو مرده ام ؟ / هستی و دار  و  ندارم  را به تو بسپرده ام

التماست  کردم .... دست من  را  ول  نکن  / آسمان قلب من  را بی فروغ  و  شب  نکن

گفته بودی تاهمه عمرت دلت مال  من ست/چشمهای مهربانت عاشق چشم من ست 

 




نظرات (0) نويسنده : ستوده - ساعت 3:14 PM - روز شنبه 6 شهریور 1389    |   لينک ثابت