هفت وادي عرفان ايراني

هفت وادي عرفان ايراني

طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحيد، حيرت، فنا

گفت ما را هفت وادي در ره است

چون گذشتي هفت وادي، درگه است

وا نيامد در جهان زين راه كس

نــيست از فـرسنگ آن‌ آگـاه كـس

چون نيامد باز كس زين راه دور

چـون دهندت آگـهي اي نـاصبور

چون شدند آنجايكه گم سر بسر

كـي خبـر بـازت دهد از بي‌خبـر

هست وادي طلـب آغـاز كار

وادي عشق است از آن پس،بي‌كنار

پس سيم واديست آن معرفت

پـس چهـارم وادي استغني صفت

هست پنجم وادي توحيد پاك

پس ششم وادي حيرت صعب‌ناك

هفتمين، وادي فقرست و فنا

بـعد از ايـن روي روش نبود ترا

در كشش افتي، روش گم گرددت

گـر بـود يك قطره قلزم گرددت

«شيخ فريدالدين محمد عطار نيشابوري»

بيان وادي طلب

چون فرو آيي به وادي طلب

پيشت آيد هر زماني صد تعب

 صد بلا در هر نفس اينجا بود

طوطي گردون، مگس اينجا بود

جد و جهد اينجات بايد سالها

زانك اينجا قلب گردد كارها

ملك اينجا بايدت انداختن

ملـك اينجا بايـدت در بـاختن

در ميان خونت بايد آمدن

وز هـمه بـيرونت بـايـد آمـدن

چون نماند هيچ معلومت بـدست

دل ببايد پاك‌كرد از هرچ هست

چون دل تو پاك گردد از صفات

تافتن گيرد ز حضرت نور ذات

چون شود آن نور بـر دل آشـكار

در دل تـو يك طلب گردد هزار

گـر شود در را‌ه‌ي او آتش پـديد

ور شود صد وادي ناخوش پـديد

خـويش را از شـوق او ديـوانه‌وار

بـر ســر آتـش زنـد پـروانــه‌وار

سر طلب گردد ز مشتاقي خويش

جرعه‌ي مي‌خواهداز ساقي‌خويش

جرعه‌ي‌ز‌آن باده‌چون نوشش شود

هر دو عالم كل فرامـوشش شـود

غرقه‌ي دريا بماند خشك لب

سر جانان مي‌كند از جـان طلـب

ز آرزوي آن كه سر بشناسد او

 ز اژدهاي جـان‌ستان نـهراسد او

كفر و لعنت گر بهم پيش آيدش

در پـذيرد تـا دري بـگشايدش

چون‌درش‌بگشاد، چه‌كفر و چه‌دين

زانك نبود زان‌سوي‌در آن ‌و اين

بيان وادي عشق

بعد از اين وادي عشق آيد پديد

غرق آتش شد كسي كـآنجا رسيد

كس در اين وادي بجز آتش مباد

وانك آتش نيست عيشش‌خوش‌مباد

عاشق آن باشد كه چون آتش بود

گرم‌رو سـوزنده و سـركش بـود

عاقبت‌انديش نبود يك زمان

دركشد‌خوش‌خوش‌بر آتش‌صدجهان

لحظه‌ي نه كافري داند نه دين

ذره‌ي نـه شـك شناسد نـه يقين

نيك و بد در راه او يكسان بود

خود چو عشق آمد نه اين،‌نه‌آن بود

هرچ دارد، پاك در بازه به نقد

وز وصـال دوسـت مي‌نازد به نقد

ديـگران را وعده‌ي فردا بود

لـيك او را نـقد هم اينجـا بـود

تا نسوزد خويش را يك‌بارگي

كـي تواند رست از غم‌خوارگـي

تا بريشم در وجود خود نسوخت

در مـفرح كي تواند دل فروخت

  ماخذ: تاريخ عرفان

مي‌تپد پيوسته در سوز و گداز

تا بجاي خود رسد ناگاه باز

ماهي از دريا چو بر صحرا فتد

مي‌تـپد تا بـوك در دريا فتد

عشق اينجا آتشست و عقل دود

عشق كامد در گريـزد عقل زود

عقل در سوداي عشق استاد نيست

عشق كار عقل مادرزاد نيست

گر ز غيبت ديده‌اي بخشنده راست

اصل عشق اينجا ببيني كز كجاست

هست يك‌يك برگ از هستي عشق

سر ببر افكنـده از مستي عشق

گـر تـرا آن چشم غيبي باز شد

بـا تو ذرات جهان هم‌ راز شد

ور بچشم عقل بگشايي نظر

عشق را هرگز نبيني پا و سـر

مرد كـار افتاده بـايد عشق را

مـردم آزاده بـايد عشق را

او نه كارافتـاده‌‌‌‌اي نه عاشـقي

مرده‌يي تو، عشق را كي لايقي

زنده‌دل بايد درين ره صد هزار

تـا كند در هر نفس صد جان نثار

 

بيان وادي معرفت

بعد از آن بنمايـدت پيش نظر

معرفت را واديي بي‌پـا و سر

هيچ كس نبود كه او اينجايگاه

مختـلف گــردد ز بسياري راه

هيچ ره در وي نه هم آن ديگرست

سالك تن، سالك جان، ديگـرست

باز جان و تن ز نقصان و كمال

پـس دايـم در تـرقـي و زوال

لاجرم بس ره كه پيش آمد پديد

هر يكي بر حد خويش آمد پديد

كي تواند شد درين راه خليل

عنـكبوت مـبتلا هـم سير پيل

 سير هر كس تا كمال وي بود

قرب هر كس حسب حال وي بود

گر بپرد پشه چنداني كه هست

كـي كمال صرصرش آيد بدست

لاجرم چون مختلف افتاد سير

هم روش هرگز نيفتد هيچ طير

معرفت زينجا تفاوت يافتست

اين يكي محراب و آن بت يافتست

چون بتابد آفتاب معـرفت

از سپهر اين ره‌ي عالي صفت

هر يكي بينا شود بر قدر خويش

باز يابد در حقيقت صدر خويش

سر ذراتش همه روشن شود

 

گلخن دنيا برو گلشن شود

مغز بيند از درون نه پوست او

خود نبيند ذره‌ي جـز دوست او

هرچ بيند روي او بيند مـدام

ذره ذره كـوي او بيند مـدام

صدهزار اسرار از زيـر نقاب

روزمي بنمايدت چون آفتاب

صدهزاران مرد گـم گـردد مدام

تا يكي اسرار بين گـردد تـمام

كاملي بايد درو جـاني شگـرف

تا كند غواصي اين بحـر ژرف

گـر ز اسرارت شود ذوقـي پـديد

 هر زمانت نو شود شوقي پـديد

تشنگي بر كمال اينجا بـود

صدهزاران خود حلال اينجا بود

گر بياري دست تا عرش مجيد

دم مزن يك ساعت از هل من مزيد

خويش را در بحر عرفان غرق كن

ور نه باري خاك ره بر فـرق كن

گرنه‌يي اي خفته اهل تهنيت

پس چرا خود را  نداري تعزيت

گر نداري شاديي از وصل يار

خيز باري ماتم هجران بدار

گر نمي‌بيني جمال يار تـو

خيز منشين، مي‌طلب اسرار تو

گر نمي‌داني طلب كن شرم دار

چون خري تا چند باشي بي‌فسار

 

بيان وادي استغنا

بعد از اين وادي استغنا بـود

نه درو دعـوي و نه معني بود

مـي‌جهد از بي‌نيازي صرصري

مي‌زند بر هـم به يك دم كشوري

هفت دريا يك شمر اينجا بـود

هفت اخگـر يك‌شرر اينجا بود

هشت جنت نيز اينجا مـرده‌ايست

هفت دوزخ همچو يخ افسرده‌ايست

هست موري را هم اينجا اي عجب

 

هر نفس صد پيل اجـري بي‌سبب

تـا كلاغي را شود پـر، حوصله

كس نمانده زنده در صد قـافله

صدهزاران سبزپوش از غم بسوخت

تا كه آدم را چراغي برفروخت

صدهزاران جسم خالي شد ز روح

تا درين حضرت درو گر گشت نوح

صدهزاران پشه در لشكر فـتاد

تا براهيم از ميـان بـا سر فتاد

صدهزاران طفل سر ببريده گشت

تا كليم‌الله صاحب ديده گشت

صدهزاران خلق در زنار شد

تا كه عيسي محرم اسرار شد

صدهزاران جان و دل تاراج يافت

تا محمد يك شبي معراج يـافت

قدر نه نو دارد اينجا نه كـهـن

خواه اينجا هيچ كن خواهي مكن

گر جهاني دل‌كبابـي ديده‌ي

همچنان دانـم كه خـوابي ديده‌ي

گر درين دريا هزاران جان فتاد

شب نمي در بحر بي‌پايان فتاد

گر فروشد صدهزاران سر بخواب

ذره‌ي با سايه‌ي شد ز آفتاب

گر شود افلاك و انجم لخت لخت

در جهان كم گير برگـي از درخت

 

گر ز ماهي در عدم شد تا به مـاه

پاي مـور لنگ شد در قعر چاه

گر دو عالم شد همه يك بار نيست

در زمين ريگي همان انگار نيست

گر نماند از ديو وز مردم اثر

از سر يك قطره باران درگذر

گر بريخت اين جمله‌ي تنها به خاك

موي حيواني اگر نبود چه باك

گر شد اينجا جزء و كل كلي تباه

كم شد از روي زمين يك برگ كاه

گر به يك ره گشت اين نه طشت گم

قطره‌ي در هشت دريا گشت گم

 

 بيان وادي توحيد

بعد از اين وادي توحيد آيدت

منزل تفريد و تجريد آيدت

رويها چون زين بيابان در كنند

جمله سر از يك گريبان بركنند

گر بسي بيني عدد، گر اندكي

آن يكي باشد درين ره در يكي

چون بسي باشد يك اندر يك مدام

آن يك اندر يك يكي باشد تمام

نيست آن يك كان احد آيد ترا

زان يكي كان در عدد آيد ترا

چون برونست از احد وين از عدد

 از ازل قطع نظر كن وز ابد

چون ازل گم شد، ابد هم جاودان

هر دو را كي هيچ ماند در ميان

چون همه هيچي بود هيچ اين همه

كي بود دو اصل جز پنج اين همه

 

بيان وادي حيرت

بعد از اين وادي حيرت آيدت

كار دايم درد و حسرت آيدت

هر نفس اينجا چو تيغي باشدت

هر دمي اينجا دريغي باشدت

آه باشد، درد باشد، سوز هم

روز و شب باشد، نه شب نه روز هم

از ين هر موي اين كس نه بتيغ

مي‌چكد خون مي‌نگارد اي دريغ

آتشي باشد فسرده مرد اين

يا يخي بس سوخته از درد اين

مرد حيران چون رسد اين جايگاه

در تحير مانده و گم كرده راه

هرچ زد توحيد بر جانش رقم

جمله گم گردد ازو گم نيز هم

گر بدو گويند مستي يا نه‌يي

نيستي گويي كه هستي يا نه‌يي

در مياني يا بروني از ميان

بركناري يا نهاني يا عيان

فانيي يا باقيي يا هر دوي

يا نه‌ي هر دو توي يا نه توي

گويد اصلا مي ندانم چيز من

وان ندانم هم ندانم نيز من

عاشقم اما ندانم بر كيم

نه مسلمانم نه كافر، پس چيم؟

ليكن از عشقم ندارم آگهي

هم‌ دلي پر عشق دارم، هم تهي

 

بيان وادي فنا

بعد از اين وادي فقرست و فنا

كي بود اينجا سخن گفتن روا



نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 مهر 1388  ساعت 10:07 PM | نظرات (0)