پلاك

شناسنامه عمليات کربلای یک

نام عمليات: کربلاي 1 

رمز عمليات: «يا ابوالفضل العباس (ع) ادرکني» 

منطقه عمليات: جبهه مياني - مهران 

تاريخ عمليات: 9 / 4 تا 19 / 4 / 1365

نوع عمليات: گسترده 

هدف: آزادسازي شهر مهران و ارتفاعات مهران 

فرماندهي عمليات: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي 

سازمان عمل کننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامي 

استعداد نيروهاي درگير خودي: 34 گردان پياده ، 4 گردان زرهي، 9 گردان ادوات و 6 گردان توپخانه. 

http://pelak.rasekhblog.com

استعداد نيروهاي درگير دشمن: 52 گردان پياده، 7 گردان زرهي، 5 گردان مکانيزه، 23 گردان کماندو، 24 گردان گارد جمهوري و 15 گردان توپخانه

تلفات دشمن: حدود 10000 کشته و زخمي، 1210 اسير 

خسارات دشمن: انهدام 110 دستگاه تانک و نفربر و تعداد زيادي ادوات و خودرو 

غنائم: 69 دستگاه تانک و نفربر، 8 دستگاه ماشين آلات مهندسي، 61 قبضه ادوات و 64 خودرو 

نتايج: آزاد سازي شهر مهران، 8 روستاي منطقه، پاسگاه دراجي و سلسله ارتفاعات قلاويزان به ويژه قله 223

در مجموع منطقه‏اي به وسعت 175 کيلومتر مربع از خاک ايران و عراق آزاد شد.

منبع : مرکز مطالعات و تحقيقات جنگ

تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1388  ساعت: 10:14 PM
ادامه مطلب

خدمت کوچکي به رزمندگان

از لشکر 17 علي بن ابيطالت (ع) به لشکر 31 عاشورا در نزديکي دزفول (1) منتقل شده بوديم. هنوز کسي را از فرماندهان اين لشکر نمي‏شناختيم. در ابتداي ورود چند تخته چادر و پتو، چراغ نفتي، فانوس و... تحويل دادند تا توي پادگان لشکر در محلي مناسب چادرها را برپا کنيم. از شانس بد ما، اوضاع جوي بهم خورد و بارش باران آغاز شد و باد شديدي شروع به وزيدن کرد. هر لحظه وضعيت جوي بدتر مي‏شد. و اوضاع نابسامان ما را بيش از پيش وخيم‏تر مي‏کرد. با اين شرايط نمي‏شد چادري زد بايد به جاي ديگري وسايل‏مان را مي‏برديم. به يک تويوتا يا يک وانت نياز داشتيم که امکانات و وسايل موجود را به جاي بهتري منتقل کنيم. در اين حين تويوتايي را که از آن نزديکي مي‏گذشت صدايش زديم و از راننده درخواست کرديم کمک‏مان کند. راننده تويوتا که لباس بسيجي پوشيده و ظاهري بسيار ساده و صميمي داشت استقبال گرمي از تقاضاي ما کرد

علاوه بر اينکه خودرو را براي حمل وسايل در اختيار ما گذاشت خودش نيز زير باران همانند ما در جابجايي وسايل، کار کرد. بالاخره در فاصله به نسبت کمي از موقعيت قبلي، چادرها را برپا کرديم و تا حدودي به وضعيت اسکان خود سر و سامان بخشيديم. 

صبح فرداي آن روز با حضور تمام يگانهاي لشکر، مراسم صبحگاه آغاز شد. اولين حضور ما در جمع رزمندگان لشکر عاشورا بود و مشتاق بوديم بيشتر در مورد لشکر و فرماندهان و وضعيت آتي خودمان بدانيم.

http://pelak.rasekhblog.com

 مجري مراسم صبحگاه در خلال برنامه، از برادر مهدي باکري فرمانده لشکر 31 عاشورا جهت عرض خيرمقدم و سخنراني براي نيروهاي اعزام جديد، دعوت به عمل آورد. چهره‏ي باکري براي ما ناآشنا بود و خيلي مشتاق ديدارش بوديم. از همين رو تا زماني که به جايگاه قدم ننهاده بود پرستيژ و قيافه‏هاي گوناگوني از فرمانده لشکر عاشورا توي ذهنم تصور مي‏کردم. به محض اينکه ايشان در پشت تريبون آمد و شروع به صحبت کرد، متوجه شديم همان کسي است که ديروز در زير باران به ما کمک مي‏کرد و ما هم فکر مي‏کرديم که فقط راننده تويوتا است. عرق شرمي بر پيشاني‏مان نشست که نگو و نپرس و همگي از کار ديروز خود پشيمان شديم. آقا مهدي به ما خوش آمد گفت و از عملياتي (2) در آينده خبر داد که بايد بر آمادگي خودمان هر چه بيشتر بيفزاييم و... 

بعد از صبحگاه، عقل‏هايمان را گذاشتيم روي هم و بعد چند نفر از برادران به نمايندگي از همه نيروهاي زنجاني - به منظور عذرخواهي - نزد آقا مهدي رفتيم. ايشان با صميميت و گشاده‏رويي خاصي موضوع را بسيار عادي تلقي کرده و گفت: خدمت کوچکي به رزمندگان کرده‏ام...

اباصلت اللهياري 

پي نوشتها:

1- پادگان شهيد باکري در 18 کيلومتري دزفول

2- عمليات بدر

منبع: کتاب آشنايي ها ( مجموعه خاطرات شهيد باکري )

تاریخ : چهارشنبه 25 آذر 1388  ساعت: 10:54 PM
ادامه مطلب

شهادت عهدی میان خدا و مومنان

در این پست می خواهیم آیات قران را درباره تیتر بالا بررسی کرده و به جایگاه رفیع شهادت پی ببریم.

در قرآن دو آیه درباره اینکه شهادت عهدی میان خدا و مومنان است ذکر شده است که توجه شما را به آن جلب می کنم.

إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَيَقْتُلُونَ وَيُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْرَاةِ وَالإِنجِيلِ وَالْقُرْآنِ وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُم بِهِ وَذَلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ

خداوند از مؤمنان، جانها و اموالشان را خريدارى کرده، که (در برابرش) بهشت براى آنان باشد؛ (به اين گونه که:) در راه خدا پيکار مى‏کنند، مى‏کشند و کشته مى‏شوند؛ اين وعده حقّى است بر او، که در تورات و انجيل و قرآن ذکر فرموده؛ و چه کسى از خدا به عهدش وفادارتر است؟! اکنون بشارت باد بر شما، به داد و ستدى که با خدا کرده‏ايد؛ و اين است آن پيروزى بزرگ! (توبه 111 )

http://pelak.rasekhblog.com

مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِن شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَّحِيمًا

در ميان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ايستاده‏اند؛ بعضى پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند)، و بعضى ديگر در انتظارند؛ و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود ندادند. هدف اين است که خداوند صادقان را بخاطر صدقشان پاداش دهد، و منافقان را هرگاه اراده کند عذاب نمايد يا (اگر توبه کنند) توبه آنها را بپذيرد؛ چرا که خداوند آمرزنده و رحيم است. (احزاب 23 و 24 )

تهیه و تنظیم: وبلاگ پلاک

 

تاریخ : یک شنبه 22 آذر 1388  ساعت: 8:44 PM
ادامه مطلب

نشاط شهيد بهشتى در شب حادثه

آن چنان كه دوستان بيان مى‏دارند، در روز حادثه‏ى انفجار حزب جمهورى اسلامى، دقيقه‏اى خنده از لبان او كنار نمى‏رفت. شاداب و سرحال و مصداق اين شعر اقبال بود كه گفته:

نشان مرد مؤمن با تو گويم‏

كه چون مرگش رسد خندان بميرد

در عين تبسم، گويى هاله‏اى از غم و رنج، چهره‏ى او را مى‏فشرد. غم امت اسلام و به مقصد نهايى نرسيدن انقلاب.

او طبق معمول از يكى - دو ساعت قبل از مغرب، در محل حزب حاضر مى‏شد و با اعضاى آن جلساتى داشت. مشكلات و مسائل را هم در ميان مى‏گذاشتند و به بحث و تبادل نظر مى‏پرداختند. پس از خاتمه‏ى جلسه با مسؤولان مملكت و نمايندگان مجلس دور هم جمع مى‏شدند، نماز جماعت را برقرار كرده و پس از آن به بحث مى‏پرداختند.

http://pelak.rasekhblog.com

هنگام غروب شد و مؤذن اذان گفت. دوستان دور هم جمع شده و براى برگزارى نماز جماعت آماده شدند. آن شب عده‏اى قريب صد نفر از وزرا، وكلا و شخصيت‏هاى مملكت در نماز جماعت حاضر شدند. بهشتى به نماز ايستاد؛ نماز آخرين و نماز وداع.

آن شب نماز جماعتش از همه‏ى شبها طولانى‏تر بود و اصرار بچه‏ها هم بسيار بود كه مى‏خواهيم پشت سر تو نماز بخوانيم و محل برگزارى نماز در حياط دفتر حزب بود. عكاس آمد و از آن نماز، عكسى يادگارى گرفت.

ساعت 5 / 8 بود كه نماز تمام شد؛ شهيد بهشتى پيشنهاد كرد كه زودتر به سالن بروند و آماده‏ى انجام برنامه شوند. همه برخاستند و به سالن رفتند. هر كس در گوشه‏اى و در محلى نشست و آماده‏ى استفاده از بيانات بهشتى و بحث و تبادل نظر شد.

تاریخ : شنبه 21 آذر 1388  ساعت: 9:59 PM
ادامه مطلب

بوي سيب و بوي...

بي‏آنکه به کسي اطلاع داده باشم، اعزام شدم دزفول و در گرداني که برادرم فرمانده‏اش بود، سازماندهي شدم. بعد تلفن کردم به مادرم که نگران نباشد. حالا ديگر توي گردان هم پدرم بود و هم برادرم. پدرم مسوول تدارکات گردان بود. بچه‏ها سر به سرم مي‏گذاشتند، مي‏گفتند: اينجا يک چادر بزنين و همه‏ي اهل خانواده رو هم بيارين اينجا. 

هر وقت پدرم از تدارکات چيزي به بچه‏ها نمي‏داد، مي‏آمدند پيش من و مي‏گفتند که پدرت مسوول «ندارکات!» است. 

روزهاي خوش جبهه همين طور گذشت تا اينکه کم‏کم بوي عمليات همه را به وجد آورد و مي‏رفت که روزهاي انتظار به پايان رسد. لشکر عاشورا در سال 62، به جبهه غرب - منطقه عملياتي پنجوين - عزيمت کرد و گردان ما هم در اين کاروان بود. توي خط مقدم پنجوين يک ديده‏بان بود که مي‏گفتند خيلي وقت است به مرخصي نرفته، بالاخره من را به جاي او در ديده‏باني کاشتند و او رفت مرخصي.

ترکش کوچکي هم در کتفم جا خوش کرده بود که اذيتم مي‏کرد، اما به روي خوم نمي‏آوردم. دو روز از ديده‏باني من مي‏گذشت که متوجه شدم يک نفر از دوردست‏ها مي‏آيد و به سنگرها سرکشي مي‏کند. تا نوبت من برسد دلم هزار راه رفت. چه کسي مي‏تواند باشد؟ براي چه مي‏آيد و... بالاخره آمد و رسيد به سنگر من، آقا مهدي باکري بود. مثل هميشه سرحال و بشاش، با روحيه و باوقار. تا رسيد کنار من، گفت: مولائي قارداش يورولما.

http://pelak.rasekhblog.com

انگار خستگي از تنم به در رفت. گويي سال‏هاست که ديده‏بانم. چند کلمه‏اي صحبت کرديم و بعد راهش را گرفت و رفت. پس از رفتنش متوجه شدم که در سنگرم بيسکويت و سيب گذاشته و رفته... بوي سيب،بوي آقا مهدي در سنگرم پيچيده بود. 

عمليات و الفجر چهار انجام گرفت و گردان ما که قرار بود يک دشت يا يک تپه را از دست عراقي‏ها خارج کند، توانست خيلي سريع به اهداف خود برسد. توي خط مقدم بوديم که چند روز بعدش خبر رسيد برادرت زخمي شده، وقتي رسيدم کنارش، دراز به دراز افتاده بود. از سرش ترکش خورده بود. سرش را به روي زانو گذاشتم و مشغول صحبت شديم. داشت برايم روحيه مي‏داد و سفارش مي‏کرد؛ بايد مقاومت کنيد و... يکي وارد سنگر شد و با لحن دلنشين اما قاطعانه گفت: «برادران! منتظرين آقا سيد از دستمون بره، بردارين زودتر به پشت جبهه منتقل کنين. 

سيد اژدر را روي برانکارد بردند. پدرم هم قبل از عمليات رفته بود تبريز. حالا من تنها بودم. 

وقتي آقا مهدي آمد، از من دلجويي کرد و گفت: سيد کوچک و بزرگوار! تو هم برو تبريز شايد کاري داشته باشن، به خانواده هم سلام برسان و بگو ناراحت نباشن، حال برادرت خوب مي‏شه... 

پس از اين حرف‏ها رفت. مردي که با آمدنش شور و نشاط و اميد مي‏آورد و با رفتنش آتش به دلمان مي‏زد. برگشتم تبريز. اما هنوز شيريني ديدار و تواضع آقا مهدي را در برخورد با نيروهايش فراموش نکرده بودم و هيچ وقت فراموش نمي‏کنم.

سيد ناصر مولايي 

منبع: کتاب آشنايي ها ( مجموعه خاطرات شهيد باکري )

تاریخ : دوشنبه 16 آذر 1388  ساعت: 8:46 PM
ادامه مطلب