بيآنکه به کسي اطلاع داده باشم، اعزام شدم دزفول و در گرداني که برادرم فرماندهاش بود، سازماندهي شدم. بعد تلفن کردم به مادرم که نگران نباشد. حالا ديگر توي گردان هم پدرم بود و هم برادرم. پدرم مسوول تدارکات گردان بود. بچهها سر به سرم ميگذاشتند، ميگفتند: اينجا يک چادر بزنين و همهي اهل خانواده رو هم بيارين اينجا.
هر وقت پدرم از تدارکات چيزي به بچهها نميداد،
ميآمدند پيش
من و ميگفتند که پدرت مسوول «ندارکات!» است.
روزهاي خوش جبهه همين طور گذشت تا اينکه کمکم بوي عمليات همه را به وجد آورد و ميرفت که روزهاي انتظار به پايان رسد. لشکر عاشورا در سال 62، به جبهه غرب - منطقه عملياتي پنجوين - عزيمت کرد و گردان ما هم در اين کاروان بود. توي خط مقدم پنجوين يک ديدهبان بود که ميگفتند خيلي وقت است به مرخصي نرفته، بالاخره من را به جاي او در ديدهباني کاشتند و او رفت مرخصي.
ترکش کوچکي هم در کتفم جا خوش کرده بود که اذيتم ميکرد، اما به روي خوم نميآوردم. دو روز از ديدهباني من ميگذشت که متوجه شدم يک نفر از دوردستها ميآيد و به سنگرها سرکشي ميکند. تا نوبت من برسد دلم هزار راه رفت. چه کسي ميتواند باشد؟ براي چه ميآيد و... بالاخره آمد و رسيد به سنگر من، آقا مهدي باکري بود.
مثل هميشه
سرحال و بشاش، با روحيه و باوقار. تا رسيد کنار من، گفت: مولائي قارداش يورولما.
انگار خستگي از تنم به در رفت. گويي سالهاست که ديدهبانم. چند کلمهاي صحبت کرديم و بعد راهش را گرفت و رفت. پس از رفتنش متوجه شدم که در سنگرم بيسکويت و سيب گذاشته و رفته... بوي سيب،بوي آقا مهدي در سنگرم پيچيده بود.
عمليات و الفجر چهار انجام گرفت و گردان ما که قرار بود يک دشت يا يک تپه را از دست عراقيها خارج کند، توانست خيلي سريع به اهداف خود برسد. توي خط
مقدم بوديم
که چند روز بعدش خبر رسيد برادرت زخمي شده، وقتي رسيدم کنارش، دراز به دراز افتاده بود. از سرش ترکش خورده بود. سرش را به روي زانو گذاشتم و مشغول صحبت شديم. داشت برايم روحيه ميداد و سفارش ميکرد؛ بايد مقاومت کنيد و... يکي وارد سنگر شد و با لحن دلنشين اما قاطعانه گفت: «برادران! منتظرين آقا سيد از دستمون بره، بردارين زودتر به پشت جبهه منتقل کنين.
سيد اژدر را روي برانکارد بردند. پدرم هم قبل از عمليات رفته بود تبريز. حالا من تنها بودم.
وقتي آقا مهدي آمد، از من دلجويي کرد و گفت: سيد کوچک و بزرگوار! تو هم برو تبريز شايد کاري داشته باشن، به خانواده هم سلام برسان و بگو ناراحت نباشن، حال برادرت خوب ميشه...
پس از اين حرفها رفت. مردي که با آمدنش شور و نشاط و اميد ميآورد و با رفتنش آتش به دلمان ميزد. برگشتم تبريز. اما هنوز شيريني ديدار و تواضع آقا مهدي را در برخورد با نيروهايش
فراموش
نکرده بودم و هيچ وقت فراموش نميکنم.
سيد ناصر مولايي
منبع: کتاب آشنايي ها ( مجموعه خاطرات شهيد باکري )