پلاك - بوي سيب و بوي...

بوي سيب و بوي...

بي‏آنکه به کسي اطلاع داده باشم، اعزام شدم دزفول و در گرداني که برادرم فرمانده‏اش بود، سازماندهي شدم. بعد تلفن کردم به مادرم که نگران نباشد. حالا ديگر توي گردان هم پدرم بود و هم برادرم. پدرم مسوول تدارکات گردان بود. بچه‏ها سر به سرم مي‏گذاشتند، مي‏گفتند: اينجا يک چادر بزنين و همه‏ي اهل خانواده رو هم بيارين اينجا. 

هر وقت پدرم از تدارکات چيزي به بچه‏ها نمي‏داد، مي‏آمدند پيش من و مي‏گفتند که پدرت مسوول «ندارکات!» است. 

روزهاي خوش جبهه همين طور گذشت تا اينکه کم‏کم بوي عمليات همه را به وجد آورد و مي‏رفت که روزهاي انتظار به پايان رسد. لشکر عاشورا در سال 62، به جبهه غرب - منطقه عملياتي پنجوين - عزيمت کرد و گردان ما هم در اين کاروان بود. توي خط مقدم پنجوين يک ديده‏بان بود که مي‏گفتند خيلي وقت است به مرخصي نرفته، بالاخره من را به جاي او در ديده‏باني کاشتند و او رفت مرخصي.

ترکش کوچکي هم در کتفم جا خوش کرده بود که اذيتم مي‏کرد، اما به روي خوم نمي‏آوردم. دو روز از ديده‏باني من مي‏گذشت که متوجه شدم يک نفر از دوردست‏ها مي‏آيد و به سنگرها سرکشي مي‏کند. تا نوبت من برسد دلم هزار راه رفت. چه کسي مي‏تواند باشد؟ براي چه مي‏آيد و... بالاخره آمد و رسيد به سنگر من، آقا مهدي باکري بود. مثل هميشه سرحال و بشاش، با روحيه و باوقار. تا رسيد کنار من، گفت: مولائي قارداش يورولما.

http://pelak.rasekhblog.com

انگار خستگي از تنم به در رفت. گويي سال‏هاست که ديده‏بانم. چند کلمه‏اي صحبت کرديم و بعد راهش را گرفت و رفت. پس از رفتنش متوجه شدم که در سنگرم بيسکويت و سيب گذاشته و رفته... بوي سيب،بوي آقا مهدي در سنگرم پيچيده بود. 

عمليات و الفجر چهار انجام گرفت و گردان ما که قرار بود يک دشت يا يک تپه را از دست عراقي‏ها خارج کند، توانست خيلي سريع به اهداف خود برسد. توي خط مقدم بوديم که چند روز بعدش خبر رسيد برادرت زخمي شده، وقتي رسيدم کنارش، دراز به دراز افتاده بود. از سرش ترکش خورده بود. سرش را به روي زانو گذاشتم و مشغول صحبت شديم. داشت برايم روحيه مي‏داد و سفارش مي‏کرد؛ بايد مقاومت کنيد و... يکي وارد سنگر شد و با لحن دلنشين اما قاطعانه گفت: «برادران! منتظرين آقا سيد از دستمون بره، بردارين زودتر به پشت جبهه منتقل کنين. 

سيد اژدر را روي برانکارد بردند. پدرم هم قبل از عمليات رفته بود تبريز. حالا من تنها بودم. 

وقتي آقا مهدي آمد، از من دلجويي کرد و گفت: سيد کوچک و بزرگوار! تو هم برو تبريز شايد کاري داشته باشن، به خانواده هم سلام برسان و بگو ناراحت نباشن، حال برادرت خوب مي‏شه... 

پس از اين حرف‏ها رفت. مردي که با آمدنش شور و نشاط و اميد مي‏آورد و با رفتنش آتش به دلمان مي‏زد. برگشتم تبريز. اما هنوز شيريني ديدار و تواضع آقا مهدي را در برخورد با نيروهايش فراموش نکرده بودم و هيچ وقت فراموش نمي‏کنم.

سيد ناصر مولايي 

منبع: کتاب آشنايي ها ( مجموعه خاطرات شهيد باکري )

تاریخ : دوشنبه 16 آذر 1388  ساعت: 8:46 PM
ادامه مطلب