پلاك - بقچه‏ي لباس

بقچه‏ي لباس

پرده‏هاي اتاقم را کشيدم تا کسي توي اتاق را نبيند. يک بقچه‏ي کوچک پهن کردم و لباس‏هايي را که احتياج داشتم، چيدم توي آن. بعد گوشه‏هايش را به هم گره زدم و گذاشتمش گوشه‏ي تاقچه. برق را خاموش کردم و خوابيدم. در فکر فردا بودم. خوابم نمي‏برد و از اين پهلو به آن پهلو غلت مي‏خوردم. به چشم‏هايم فشار آوردم تا بالاخره خوابم برد. با صداي اذان از خواب پريدم. گوشه‏ي پرده را کنار زدم. بيرون را نگاه کردم تا کسي مرا نبيند. رفتم کنار حوض آب مي‏خواستم وضو بگيرم. آب حوض يخ کرده بود. سنگي برداشتم و يک دفعه کوبيدم روي يخ حوض. شرقي صدا کرد. خودم را جمع و جور کردم و پشت حوض قايم شدم. کسي صدا را نفهميده بود. دوباره سنگ را محکم‏تر کوبيدم روي يخ. يخ شکست. دستم را فرو بردم توي آب، تا مغز استخوانم تير  کشيد

از سرما مي‏لرزيدم. وضو گرفتم و رفتم توي اتاق. نمازم را خواندم. لباس‏هايم را پوشيدم. بقچه را برداشتم و يواش يواش که کسي نفهمد از کنار ديوار رفتم به طرف دالان که يک وقت صداي پايي را شنيدم. خودم را پشت يک سبد پنهان کردم. پدرم بود مي‏خواست وضو بگيرد. اول رفت توي توالت. وقت را غنيمت شمردم و خودم را گذاشتم توي دالان، در خانه را باز کردم و پريدم توي کوچه. 

از سرما بدنم مي‏لرزيد و دندان‏هايم به هم مي‏خورد. گوش‏هايم يخ کرده بودند و نوک دماغم مي‏سوخت. در يک چشم بهم زدن خودم را رساندم وسط روستا، که ديدم ابراهيم هم دارد مي‏آيد. 

برف زمين زا سفيدپوش کرده بود. دعا مي‏خوانديم که يک وقت گرگي از توي باغ‏ها به ما حمله نکند و پاره پاره‏مان کند. تا آسفالت اصلي يک کيلومتر بايد پياده مي‏رفتيم. 

داشتيم مي‏رفتيم که صداي زوزه‏اي با صداي پارس سگي بلند شد. خودمان را جمع و جور کرديم و هر کدام سنگي برداشتيم و محکم گرفتيم توي دستمان. دويديم تا رسيديم لب جاده. جاده سوت و کور بود. هيچ ماشيني نمي‏آمد، نيم ساعتي ايستاديم که ميني‏بوسي پيدا شد. 

ميني‏بوس گرم بود. کز کرديم روي صندلي و به هم چسبيديم. هنوز گرم نشده بوديم که ماشين رسيد به جهادسازندگي. هوا گرگ و ميش بود. بعضي از بچه‏هاي ديگر هم آمده بودند. آتشي روشن کرديم و مشغول گفتگو شديم. تازه هوا روشن شده بود که آقاي کاظمي و چند نفر ديگر آمدند. 

آقاي کاظمي برگه‏اي را که نام‏هاي ما توي آن نوشته شده بود گرفته بود 

دستش و در راهرو ساختمان ايستاده بود. بچه‏ها دوروبرش را گرفته بودند و با او صحبت مي‏کردند که مشهدي غلامعلي ساکش را انداخته بود روي شانه‏اش و شلون شلون آمد به طرف ما. آقاي کاظمي، مشهدي غلامعلي را که ديد گفت: «خيلي خوب شد! آقاي رئيس هم آمد! از اين به بعد مشهدي غلامعلي هم مسؤول شماست!»

مشهدي غلامعلي آمد سلام کرد و با يکي يکي بچه‏ها دست داد و به آقاي کاظمي گفت: «آقاي کاظمي با اين‏ها مي‏خواهي بروي جبهه! بابا اين‏ها بايد حالا حالاها شير بخورند تا گنده شوند!» و بعد گوش مرا گرفت و محکم تاباند و گفت: «پدرت مي‏داند مي خواهي بروي جبهه، يا دزدکي آمده‏اي! هي جغله اگر پدرت بفهمد کله‏ات را مي‏کند!» 

غلامحسين گفت: «حالا خودت خيلي گنده‏اي که ما را مسخره مي‏کني!» 

نصرالله کلاهش را برداشت و گفت: «آقاي مسؤول عوض اين که خوشحال باشي که با ما هستي، مسخره‏مان مي‏کني!» 

داشتيم حرف مي‏زديم که ميني‏بوس آمد داخل جهاد دور زد و روبه روي ما ايستاد. 

آقاي کاظمي رفت دم در ميني‏بوس ايستاد و گفت: «حالا هجده نفر مي‏رويد و بقيه با ميني‏بوس بعدي!» هنوز حرفش تمام نشده بود که دلم هري ريخت پايين و زانوهايم لرزيد. توي دلم از خدا خواستم که من با همين ميني‏بوس بروم. اول اسم مشهدي غلامعلي را خواند و گفت: «بيا برو بالا و حواست به اين جغله‏ها باشد! گمشان نکني‏ها! مواظب باش يک وقت گربه نخوردشان!» 

نام مرا هم خواند. هجده نفر سوار ميني‏بوس شديم و به اميد خدا حرکت کرديم. يک ساعتي بود که ميني‏بوس با سرعت جاده اصفهان قم را پيش رو گرفته بود و مي‏رفت. غلامحسين و نصرالله سرهايشان را تکيه داده بودند به صندلي‏ها و خروپف مي‏کردند. راننده تخمه مي‏شکست و مي‏راند. قاسمي و رحيمي جک مي‏گفتند و بقيه مي‏خنديدند. حاج بابايي مشغول خوردن صبحانه شاهانه‏ي خود بود. من هم مشغول ذکر الهي بودم. کله‏ام را مثل مرتاض‏هاي هندي گرفته بودم و با تسبيح عهد بوقي پدرم که از توي جانمازش کش رفته بودم ذکر مي‏گفتم. خيلي هم مؤمن نبودم. آقاي کاظمي گفته بود: «ممکن است از قم برت گردانند!» من هم نذر کرده بودم تا قم دو هزار لا اله...... و پانصد تا سوره‏ي قل...... بخوانم. 

داشتم دعا مي‏خواندم که ابراهيم گفت: «هان اين قدر دعا نخوان مي‏ترسم آخرش خودت را بگذاري روي اين دعاها و ان‏شاالله چهارچرخت هوا شود!» 

اصلا نگاهش نکردم. هي دعا مي‏خواندم و هي با خداي خودم راز و نياز مي کردم. تا رسيديم به شهر مقدس قم.

منبع: کتاب اگر نامهربان بوديم و رفتيم

تاریخ : یک شنبه 24 آبان 1388  ساعت: 11:34 PM
ادامه مطلب